بسمه تعالی
با عرض سلام ، ادب و احترام خدمت تمامی دوستان و عزیزانی که در این مدت نسبت به اینجانب لطف داشته و قبول زحمت نموده اند تا نگاهی به وبلاگ اینجانب بیاندازند کمال امتنان را دارم . در ضمن از این بزرگواران خواهشمنداست منبعد به وبلاگ کامیابی و موفقیت به آدرس :
نگاهی انداخته وما را از رهنمودهای ارزشمند خود بی نصیب نفرمایید . امید است به لطف خداوند منان و حمایت شما عزیزان شاهد توفیقات روزافزون در این عرصه باشیم . انشاءالله
بسمه تعالی
با عرض سلام ، ادب و احترام خدمت تمامی دوستان و عزیزانی که در این مدت نسبت به اینجانب لطف داشته و قبول زحمت نموده اند تا نگاهی به وبلاگ اینجانب بیاندازند کمال امتنان را دارم . در ضمن از این بزرگواران خواهشمنداست منبعد به وبلاگ کامیابی و موفقیت به آدرس :
نگاهی انداخته وما را از رهنمودهای ارزشمند خود بی نصیب نفرمایید . امید است به لطف خداوند منان و حمایت شما عزیزان شاهد توفیقات روزافزون باشیم . انشاءالله
یک برنامهنویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامهنویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که میخواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامهنویس دوباره گفت: بازى سرگرمکنندهاى است. من از شما یک سوال میپرسم و اگر شما جوابش را نمیدانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال میکنید و اگر من جوابش را نمیدانستم من ۵ دلار به شما میدهم.
مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامهنویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ۵٠ دلار به شما میدهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامهنویس بازى کند.
برنامهنویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمهاى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامهنویس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا میرود ۳ پا دارد و وقتى پائین میآید ۴ پا؟» برنامهنویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمامهمکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ۵٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ۵٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامهنویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمهاى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامهنویس داد و رویش را برگرداند و خوابید .
از طرف دوستان
دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.
از طرف دوستان
روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ."سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ ))مورچه گفت آری او می گوید :ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن .
از طرف دوستان
بسیاری از ما تصور میکنیم گوشدادن یعنی کاری نکنیم و صبر کنیم تا نوبت حرفزدن ما برسد. در حالیکه گوشدادن، چیزی بیش از ساکت بودن و شنیدن است. دکتر «لایمن.ک.استیل» کارشناس مشهور در زمینهی گوشدادن، معتقد است که گوشدادن شامل چهارمرحله است: شنیدن پیام، تفسیر آن، ارزیابی کردن و واکنش به پیام.
تحقیقها نشان میدهد که بیشتر ما بهطور تقریبی 50درصد آنچه را که میشنویم، درک کرده، ارزیابی میکنیم و به حافظه میسپاریم و بعد از دو روز، 50درصد آنچه را بهخاطر سپردهایم، بهیاد میآوریم. نتیجهی نهایی، اینکه فقط 25درصد آنچه را که میشنویم، به حافظه میسپاریم.
در محیط کار، هزینههای اقتصادی ناشی از گوشدادن ضعیف، به دلار و سنت محاسبه شده است. این هزینه، شامل زمان اضافی است که صرف تکرار دستورها و توضیحهای مربوط به کاریست که یا ناقص و یا اشتباه انجام شده است. بهعلاوه برخی حادثهها و آسیبهای جسمی کارکنان، ناشی از گوش نکردن به دستورالعملها یا هشدارهای قبل از انجام کار است. در ارتباط انسانی، نحوهی رابطهی ما میتواند به دیگران، آزار برساند. برای نمونه: اگر بهطور فعال، گوش ندهیم یا دوستانی نداشته باشیم که بهطور مؤثر هر لحظه به درددلهای ما گوش دهند، دچار آسیب روانی میشویم. همهی ما نیازمند افرادی هستیم تا بتوانیم احساسها و فکرهایمان را با آنان در میان بگذاریم. اگر در زندگی، شنوندهی خوبی نباشیم، بهتدریج احساس تنهایی و انزوا میکنیم.
دوستیِ صادقانه و رابطهی صمیمی با دیگران، یکی از معجزههای گوشدادن است. ما بهطور معمول، شیفته و جذب افرادی میشویم که خوب، گوش میدهند. این افراد، کسانی هستند که با آرامش و گوشدادن، از ما حمایت میکنند.
چرا گوش نمیدهیم؟
ظرفیت گوشدادن ما در هر دقیقه، 400 تا 600 کلمه است، در حالیکه میانگین سرعت بیان کلمهها (حرف زدن)، 125 کلمه در هر دقیقه میباشد. این اختلاف میتواند زمان اضافی برای حواسپرتی بهوجود آورد یا باعث شود در طول صحبت فرد، به موضوعهای متفرقه فکر کنیم. یک دلیل اصلیِ ضعفِ گوشدادن، مربوط به آموزش شنونده است. ما در مدرسه، مهارتهای خواندن، نوشتن و نحوهی صحبت کردن را یادمیگیریم. در بزرگسالی از طریق دورههای آموزشی، با روشهای تندخوانی، نامهنگاری و زبان مکالمه آشنا میشویم. باوجود همهی تلاشهایی که در جهت بهبود ارتباطها میکنیم، اما اغلب یکی از مهارتهای ارتباطی که بیشترین کاربرد را دارد (گوشدادن)، نادیده میگیریم.
دلیل دیگر ضعف در گوشدادن، این است که آنچنان سرمان شلوغ است که نمیتوانیم روی حرفهای گوینده، تمرکز کنیم. گاهیوقتها به حرفهای دیگران، گوش نمیدهیم چون فکر میکنیم که انتظار دارند مشکلهای آنان را حل کنیم. درواقع، تعداد کمی از دوستان و بستگان از ما میخواهند که در مشکلهای مالی، همسریابی و یا حل معضلهای کاری، به آنان کمک کنیم. بیشتر وقتها، آنان میخواهند فقط احساسها و فکرهایشان را با ما درمیان بگذارند و درددل کرده و برای حرفهایشان، ارزش قائل شویم. اگر قادر باشیم خودمان را جای دیگران بگذاریم و احساسهای آنان را درک کنیم، آنگاه «گوشدادنِ همدلانه» اتفاق میافتد. با گوشدادن همدلانه، امکان درک احساسهای گوینده فراهم میشود و شرایطی بهوجود میآید تا افراد بدانند که به حرفهای آنان، گوشداده و آنها را درک میکنیم.
ما باید آگاه باشیم که گوشدادن همدلانه، یک جعبهی کمکهای اولیه است که بسیاری از افراد در جستوجوی آن هستند.
«لئو باسکالیا» روانشناس و نویسندهی مشهور میگوید: «بهیاد داشته باشید که بسیاری از وقتهاست که افراد میخواهند فقط به حرفشان گوش دهید و نه چیزی بیشتر.»
روش گوشدادن خود را تغییر دهید
قبل از آنکه شنوندهی خوبی باشید، باید شنوندهای منعطف باشید بهعبارتی، روش گوشدادن خود را متناسب با شرایط و موضوع گوینده، تغییر دهید و این نکتهی مهمی است. کشف علت گوشدادن، به شما در انتخاب روش گوشدادن، کمک میکند. آیا برای تفریح و سرگرمی، گوش میدهید یا برای کسب ایده و آگاهی برای ارزیابی اطلاعات یا برای ابراز همدلی؟ اینها، چهار دلیل عمدهی گوشدادن است. اگر شما به مطلبهای یک همایش بازرگانی و تجاری همانند یک فیلم کُمدی تلویزیونی گوشمیدهید، ممکن نیست از این همایش، چیزی نصیبتان شود.
واضح است گوشدادنِ انتقادی که در ارزیابی اطلاعات بهکار میگیرید، میتواند اطلاعات زیادی به شما بدهد در حالیکه روش مناسبی برای شنیدن مشکلهای یک دوست نیست.
شما جزو کدامیک از شنوندگان هستید؟
شنوندهی مغرض (متعصب):
این شنونده، بهطور معمول، به حرف کسی گوش نمیدهد و در این فکر است که «دوباره چه بگوید؟» همیشه با «تعصب» و داشتن عقیدهی ثابت، بحث را دنبال میکند و هرگز برایش مهم نیست گوینده چه میگوید و فقط در فکر دفاع از عقیدهی خودش است.
زمانی که با فرد متعصبی صحبت میکنید، ممکن است به اقتضای سن، شغل و لهجه با او به تفاهم برسید. از خودتان همیشه بپرسید: «آیا تعصب من، مانع گوشدادنم میشود؟» یک راه خوب گوشدادن، این است که دربارهی موضوع، قبل از پیشداوری، فکر کنیم تا حرفهای دیگران را منصفانه بشنویم.
شنوندهی حواسپرت (پریشان):
با توجه به شرایط، همیشه یکی از انواع گوشدادنها، مناسب است. شنوندگان «پریشان» به مزاحمتهای درونی و بیرونی، اجازه میدهند تا به حرفهای شنونده، توجهی نشود. متأسفانه بسیاری از شنوندگان «پریشان»، متوجه این مطلب مهم نیستند که شرط گوشدادن، داشتن آمادگی روحی است. شما نمیتوانید به یک شنوندهی فعال تبدیل شوید، مگر آنکه تلاش کنید عاملهای حواسپرتی درونی را از بین ببرید و بر حرفهای گوینده، تمرکز کنید. اگر اینکار امکانپذیر نباشد، بهتر است وقت دیگری را برای گوشدادن انتخاب کنید که تمام حواس شما، متوجه گوینده باشد. برای گفتوگوهای مهم، مکانی خلوت و آرام را انتخاب کنید که گفتوگوها قطع نشود و بهراحتی مزاحمتهای بیرونی را که موجب حواسپرتی میشوند از بین ببرید.
شنوندهی عجول (بیحوصله):
شنوندهی «عجول»، کسی است که کلام گوینده را قطع میکند و بهطور معمول، اجازه نمیدهد گوینده حرفش را تمام کند. این عادت ناپسند را بهراحتی میتوان از بین برد. اگر هنگام گوشدادن به صحبتهای کسی که خیلی آرام حرف میزند، عصبانی و آزردهخاطر شدید، بهاحتمال زیاد، یک شنوندهی «بیحوصله» هستید. برای اینکه یک شنوندهی صبور باشید، لازم است که حرف دیگران را قطع نکنید. در اولین گام، ممکن است گوشدادن بدون قطع کلام، کاری دشوار باشد اما بعدها بهطور خوشایندی متعجب میشوید که زمینههای ارتباطی، باز هم فراهم میشود.
شنوندهی بیتفاوت (منفعل):
شنوندهی «منفعل»، هیچگاه گوشدادن را بهعنوان فرآیندی فعال، محسوب نمیکند. وقتی درگیر گفتوگو با شنوندگان «منفعل» هستیم، هرگز مطمئن نیستیم که پیام ما درک میشود چون درحقیقت، بازخور (پسخوراند) دریافت نمیکنیم یا اگر دریافت کنیم، بسیار جزئی است. به همین دلیل، شنوندگان «منفعل»، میتوانند مشکلهای ارتباطی زیادی بهوجود آورند. مکالمهی تلفنی با شنوندهی منفعل، مشکلتر از گفتوگوی چهرهبهچهره است و بیشتر وقتها، متعجب میشویم که چرا ارتباط، قطع شده است. اگر هنگام مکالمهی تلفنی، گوینده از آن سوی تلفن، از شما بپرسد: «هنوز پشت خط هستید؟» به این علت است که تصور میکند به حرفهایش گوش نمیدهید. اگر به شنوندهی منفعل، گرایش دارید، باید سعی کنید وضعیت خود را با دادن «بازخور»، به یک شنوندهی «فعال» تغییر دهید. بنابراین، فقط کافیست کمی به سمت گوینده، خم شوید، تماس چشمی برقرارکنید و سرتان را به علامت تأیید، تکان دهید یا اگر شرایط مناسب بود، تبسم کنید.
هنگام گفتوگوی چهرهبهچهره یا تلفنی، میتوانید از عبارتهایی مانند «که اینطور» و «بله» نیز استفاده کنید.
مهارتهای ارتباطی شما چهطور است؟
ممکن است متوجه شوید که مهارتهای ارتباطی شما، نیازمند بهبودی نسبی است. اگرچه نمیخواهید یکشبه و بهطور دائم، عادتهای خود را تغییر دهید، با صرف کمی وقت و تلاش، میتوانید یک شنوندهی خوب شوید. بهیاد داشته باشید گوشدادن، یک مهارت مهم ارتباطی محسوب میشود و نباید نادیده گرفته شود.
شما با این عبارت، آشنا هستید: «قبل از آنکه حرف بزنید، فکر کنید.» تا آنجا که این توصیه باید عادت ثانویهی شما شود اما این عبارتِ پندآموز، ناقص است و عبارت کامل آن، اینگونه است: «گوشدادن، مهارتی است که باید مدام تمرین شود.» درنتیجه، کیفیت ارتباط ما با دیگران بهطور چشمگیری، بهبود مییابد.
ترجمهی: سیروس آقایار
منبع: www.warrenshepell services.com
مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است...
به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این خاطر نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو...
«ابتدا در فاصله 4 متری او بایست و با صدای معمولی ، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.»
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.
سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:
«عزیزم ، شام چی داریم؟» جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: «عزیزم شام چی داریم؟» و همسرش گفت:
«مگه کری؟!» برای چهارمین بار میگم: «خوراک مرغ»! حقیقت به همین سادگی و صراحت است.
مشکل، ممکن است آن طور که ما همیشه فکر میکنیم در دیگران نباشد؛ شاید در خودمان باشد..
از طرف دوستان
یا مقلب القلوب و الابصار یا مدبرالیل و النهار یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال
حلول سال نو و بهار پرطراوت را که نشانه قدرت لایزال الهی و تجدید حیات طبیعت می باشد رابه تمامی عزیزان و سروران تبریک و تهنیت عرض نموده و سالی سرشار از برکت و معنویت را ازدرگاه خداوند متعال و سبحان برای شماعزیزان مسئلت مینماییم .
ایام به کامتان
ارادتمند شما - نظیری
ممکن است کلمهی منفی و منفیگرایی را زیاد شنیده و یا خوانده باشید. این کلمه بهعنوان یک شوخی و یا لطیفه نیست، بلکه ابر سیاهی است که آفتاب نورانی را از شما گرفته و همهی دنیا را با تمام زیباییهایی که دارد، برایتان تاریک و مبهم میسازد و در این مبهمبودن، خودتان را نشناخته، فریب داده و نابود میسازید.
روح منفی، برخواسته از حالتهای خستگی، افسردگی، ناامیدی، بدزبانی، حسادت و جملات را با طعنه و کنایه اداکردن است. تمام این اثرهای منفی، سرانجام بر شرایط جسمی اثر میگذارند. هر احساسی که بهمدت زیاد بهکار گرفته شود، میتواند در عملکرد شیمیایی بدن اختلال ایجاد کند.
کسانیکه همیشه در حالت ترس بهسر میبرند، فعالیت غدد فوقکلیوی آنان دچار عوارض میشود یا ممکن است تنظیمات شیمیایی بدنشان مختل شود بنابراین در هر ناخوشی عاطفی مزمن، باید بهدنبال اثرهای زیانبار جسمانی آن هم باشید. ریشهی یکسری از اختلالات عاطفی را هم باید در موارد جسمانی و یا کمبودهای جسمی جستوجو کرد. کمبود آهن بدن، پایین بودن قند خون، عملکرد نامناسب غدهی تیروئید، اختلالات سوختوساز بدن و... ازجمله مواردی هستند که در بروز اختلالات عاطفی نقش دارند که این نقیصهها یا مشکلات، با درمان دارویی برطرف میشوند.
اغلب دیده شده منفیگراها، با مشکلات پیچیده و بغرنجی دستبهگریبان هستند و از ناراحتیهای جسمی مختلفی رنج میبرند. اینگونه شخصیتها، همیشه درماندهاند و هر عملی را تا پایان به انجام نمیرسانند و در بین راه، تصمیم و عمل و هدف خود را رها میسازند و درنتیجه، با کوهی از مشکلات که بر روی هم انباشته شده، مواجه میشوند. آنان چون به تواناییهای خود واقف نمیباشند، با کلمات «نمیشود، سخت است، میترسم آخرش شکست باشد، نمیتوانم و...» خود را قانع میسازند. صبح، خسته و خوابآلود از خواب بیدار میشوند، میلی به صبحانه ندارند و با یک نوشیدنی ساده از خود پذیرایی میکنند و تا شب، وقت خود را با افکار درهم و ناخوش میگذرانند، به وضعیت خود سروسامانی نمیدهند و مدام در تکرار، زندگی میکنند و به یک شیوه عادت کردهاند.
لحظاتِ سرشار از لذت و شادی، فقط درنتیجهی ذهن باز بهدست میآیند. زمانیکه ذهنتان بهحرکت درمیآید و از خمودگی و ایستادگی، آنرا نجات میدهید، دنیا را زیبا میبینید و تلاش میکنید برای بودن و رسیدن به هدفهای از دستداده. حال، خود را باور دارید که: «میتوانم از نو شروع کنم و آدم دیگری با تیپ و شخصیت واقعی خودم باشم.»
افرادی که در وضعیت روحی سالم قراردارند، هدف برایشان مشخص و معنیدار است و خود را از سرگردانی نجات دادهاند، پیشرفتها و موفقیتهای چشمگیری نصیبشان میشود و خود را فریب نمیدهند که: «تا اینجا رسیدهایم و دیگر نیازی به تلاش نداریم». اینگونه افکار، نزد مثبتگرایان دیده نمیشود چراکه آنان خود را مقید کردهاند که دنبال طرحی نو، دریافت اطلاعات تازهتر و کاری جدیدتر باشند.
باید حرکت کنید تا احساسات تضعیفکنندهای مانند «اینکار بیمعنی است، این طرح برایم بیمفهوم میباشد و...» از وجودتان حذف شود. این نخستین کمکی است که میتوانید بهخود بکنید. بگذارید دیگران در هدف شما، سهم داشته باشند تا بتوانید به کمک آنان ادامه دهید و انرژی بیشتری کسب نمایید.
اولین هدفتان، تغییر و اصلاح خود باشد تا بتوانید به ارزشها و تواناییهای موجود دست پیدا کنید و از جدالهای درونی رهایی یابید. با این استدلال، از پیامهای منفی دور شده و درگیر طرح جدیدی شدهاید که ذهنتان اجازهی ساخت افکار منفی را نمیدهد. حال فکر منفی، شکست خورده است چراکه دیگر نمیتواند توقفی در شما ایجاد کند؛ پس آزادتان میگذارد تا بیشتر به طرح و برنامه و هدفهایتان توجه داشته باشید.
این احساس به شما دست میدهد که شفا پیدا کردهاید و اندامتان دیگر ضعیف نیست و ذهنتان هر روز با طرح و ایدهای نو، مشغول کار است و این حالت خلأگونهی ذهن که موجب تهاجم افکار منفی میشده، از بین رفته است.
اگر احساس کردید طرحهایی که برای رشد و پیشرفت زندگی خود انتخاب میکنید، خستهکنندهاند، آنها را به قسمتهای کوچک تقسیم کنید تا بهراحتی بتوانید به مقصد نهایی برسانید. هدفهای بزرگ، جرأت و جسارت به شما میدهد اما نباید دچار منفیگرایی شوید که: «راه سختی پیش رو دارید که از توان شما برنمیآید» در چنین تفکری، شما هرگز نخواهید توانست قدمی بردارید و چشم بهراه دیگران هستید تا شاید کسی یا کسانی بیایند و کمکی ناچیز کنند.
به انتظار دیگران نشستن، پایان غمانگیزی دارد. مواظب باشید، زمان بهسرعت در حرکت است؛ از آن غافل نشوید، همین حالا بلند شوید و شروع کنید. انرژیتان را به حرکت اندازید، زندگیتان تغییر خواهد کرد.
هر طرحی که به پایان میرسانید، طرح دیگری را شروع کنید. اگر قرارداد کاری با شرکتی را بهامضا رساندید، در فکر قراردادهای بیشتری با راهکارهای تازه باشید. نگذارید روزنهای باز شود و شما را به سوی سُستی و بیحرکتی سوقدهد که توأم با فکرهای پلید، به شما حملهور خواهد شد.
هیچوقت احساس تنهایی نکنید، شما تنها نیستید، خدایتان همهجا با شماست و در کنارتان، فکر مثبت که همانند موتوری با سرعت در حال حرکت است و از خود، ایدههای سازنده تولید میکند و میتواند موجب نجات و پیشرفت و تعالی شما شود، وجود دارد.
فرض کنید در میان دریایی پهناور، در قایقی چوبی که از کف آن سوراخ و حفرهای باز شده، گرفتار شدهاید. هیچوسیلهای برای نجات خود و پوشاندن آن حُفره در دست ندارید. آب دریا بهسرعت از سوراخ، وارد قایق چوبی میشود؛ اگر فکرتان را به کار نیندازید، اگر ایمانتان را از دست دهید، اگر امیدی به دل راه ندهید، در وسط دریا باید جاندهید. تمام لباسهای خود را از تن درمیآورید تا بتوانید جلوی آب را به قایق که از حُفره با شتاب داخل میشود، بگیرید و مجبورید از پاهایتان هم استفاده کنید و از دستهایتان نیز برای پارو زدن. تمام تلاشتان برای بودن، زندگی کردن و به ساحل رسیدن است. قایق، پُر از آب است اما شما شنهای ساحل را لمس کردید؛ اگر علاقهمند به خودتان، زندگیتان و اینکه باید باشید نبودید، تلاشی برای نجات خود از دریا نمیکردید اما چون علاقه بهخود داشتید، امیدوار بودید. پس نتیجه میگیریم هرگاه کسانی را یافتید که به چیزی علاقهمند نبودند، ناامید هستند یعنی اندوهی عظیم درون آنان وجود دارد که شادمانی را احساس نمیکنند.
البته گاهی پس از پایان انجام کار و کسب پیروزی، احساس افسردگی به شما دست میدهد که این به دلیل شرایط روحی و خستگی گذرا بوده و دوباره علاقه و اشتیاق، به سوی شما باز خواهد گشت.
ناامیدی، بزرگترین دشمنی است که میتواند حالت اینکه هیچچیز برای شما خوب و جالب نیست و نیز سرکوبی علاقه را در شما شدت دهد.
همهی ما برای بودن و هستی زاده شدهایم نه برای نابودی خود و دیگران. بگذاریم نور به ذهن تاریکمان بتابد تا تفاوتها را احساس کنیم و خود را از تنگناها رهایی بخشیم. بیاییم برای یکبار هم که شده، انتقادپذیر باشیم تا به کاستیها و ضعفهای خود پیببریم نه اینکه سپر دفاع در برابر انتقادات بگیریم و همهچیز را از دریچهی دشمنی و کینهجویی قلمداد کنیم اما لازم نیست همهی انتقادات را هم بپذیریم زیرا دستهای از انتقادات، ویرانگر و منحرف هستند و میتوانند زندگی را سخت و دشوار سازند مانند: «تو زیاد به مردم ارزش و بها میدهی، تو خیلی سادهای، باید امروزی باشی و حساب دو دوتا چهارتا داشته باشی، زرنگ باش، همهچیز را برای خودت بخواه و...» این انتقادات منفی، باعث میشود احساس کنیم که دوست یا همکارمان، صحبتهایش متین است پس «باید مانند یک گرگ شوم تا سرم کلاه نرود». این دسته انتقادات، باعث میشود زندگی تبدیل به جنگ و جدال و ستیزهجویی شود.
افرادی که از زندگی گلهمند هستند و اذعان میدارند که شادمانی و خوشی کامل ندارند، درظاهر، از آندسته افرادی میباشند که دچار منفیگرایی مزمن شدهاند یعنی انتظارشان بیش از اندازه است و خوشی و شادمانی فراگیر طلب میکنند. باید زندگی را تا همین اندازه پذیرفت و تلاش برای بهتر شدن آن انجام داد، آنوقت درهای شادی، آرامش، زیبایی و پاکی به روی شما لبخند خواهند زد.
انسانهای بزرگ، آنانی هستند که فرصتها را غنیمت میشمارند و خود را برای ظهور مجدد، بهطور کامل ایمن میسازند تا از زندگی والایی برخوردار شوند و آنرا پاس دارند. تصویرسازی ذهنی، رؤیاهای باشکوه و عظیمی هستند که باید به دنبالشان رفت و آنها را به مرحلهی عمل رساند تا شاهد موفقیتی بزرگ شد.
درحقیقت اگر ساخت رؤیاهای ذهنی برای کارهای بزرگ، درست و سنجیده، سازماندهی شده باشد، شما به خواستههایتان رسیدهاید و درهای بهشت به روی شما باز است ولی اگر رؤیاهای ذهنی شما توأم با پیچیدگی و انتظارات غیرمنطقی و در حد توانایی شما نباشند، همیشه شب و روز کار میکنید، استرس زیادی را تحمل میکنید، خواب و خوراک خود را نمیفهمید و از خانوادهتان فرسنگها فاصله میگیرید تا به امید اینکه خوشی و راحتی کامل بهدست آورید، اما اینگونه نیست و سراسر زندگیتان با بحران روبهروست.
تصمیمها و رؤیاهای بزرگ، همیشه پُرخطر بودهاند و این مخصوص افراد بینظیر است که انرژی خود را صرف کارهای کوچک و معمولی نکرده و اهداف شگفتانگیزی را دنبال میکنند. اینان دائم در خلق اثر با طرحی نو و بینظیر، سختتر و بیشتر به کار پرداخته و در سایهی ذوق و استعداد همراه با صبر و شکیبایی به هنرنمایی میپردازند.
رؤیاهای شما زمانی تحقق مییابد که با تسلط و مهارت همراه باشد. اگر میخواهید به رؤیاهایتان دستیابید، باید بهپاخیزید و آغاز کنید. از دیگران و همفکریشان بهره ببرید اما هیچگاه انتظار بیمعنا نداشته باشید که برای تحقق رؤیاهایتان، منتظر دیگران باشید. این بزرگترین شکست در عالم زندگی خواهد بود. انتظار، بیمعناست، باید با ایمان بهخدا شروع کرد و خودبودن را تجربه نمود. هادی زوارهای
مشاور خانواده
یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلواعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:
(( دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت!!. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت 10 صبح در سالن اجتماعات برگزار می شود دعوت می کنیم .
در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می شدند اما پس از مدتی ، کنجکاو می شدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آن ها در اداره می شده که بوده است .
این کنجکاوی ، تقریباً تمام کارمندان را ساعت 10 به سالن اجتماعات کشاند.رفته رفته که جمعیت زیاد می شد هیجان هم بالا رفت. همه پیش خود فکر می کردند:این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟به هرحال خوب شد که مرد!!
کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه می کردند ناگهان خشکششان می زد و زبانشان بند می آمد.
آینه ایی درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه می کرد، تصویر خود را می دید. نوشته ای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
((تنها یک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را متحول کنید.شما تنها کسی هستید که می توانید بر روی شادی ها، تصورات و وموفقیت هایتان اثر گذار باشید.شما تنها کسی هستید که می توانید به خودتان کمک کنید.))
زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان،والدینتان،شریک زندگی تان یا محل کارتا تغییر می کند،دستخوش تغییر نمی شود.
زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر می کند که شما تغییر کنید، باورهای محدود کننده خود را کنار بگذاریدو باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسوول زندگی خودتان می باشید.
مهم ترین رابطه ای که در زندگی می توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیر ممکن و چیزهای از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت های زندگی خودتان را بسازید.
دنیا مثل آینه است.
ازطرف دوستان
دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد و بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد :"اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت را بفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم".
دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا...
و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت:"نه ... خدا نکنه... اصلآ کفش نمی خوام
ازطرف دوستان
نکتهی قابل تأملِ بیشتر این جداییها، این است که این افراد، چندی پیش که خیلی هم دور نیست، برای دیدن یکدیگر، لحظهشماری میکردند. پس چه شد آنهمه دوستداشتنها و کلمههای عاشقانه؟! کجا رفت آنهمه اشکهای عاشقانه و نامههای رمانتیک و آنچنانی؟!
با بررسی بسیار ساده و گذرا در زندگی بسیاری از زوجهای جوان که بهظاهر روزی عاشق یکدیگر بودند و اینک از هم نفرت دارند، درمییابیم که آنان مفهوم عشق را اشتباه در ذهن و کالبد وجودشان، تعبیر کرده و براساس این اشتباه، تصویر رنگی و زیبایی از طرف مقابل در ذهنشان ترسیم و زندگی مشترک خود را بدون هیچ پشتوانهی منطقی و عقلی آغاز نمودهاند.
در این مقاله سعی میشود برخی از مشکلهای عشقهای زودگذر و سطحی بیان شود تا دستکم افرادی که گرفتار چنین عشقهایی شدهاند، با بررسی این نکتهها، نگاه عمیقتر و عاقلانهتری به موضوع ازدواج داشته باشند:
چهرههای تکراری:
یکی از جذابیتهایی که در عشقهای زودگذر وجود دارد، چهره و ظاهر فرد مقابل است. آنان شیفتهی چشم و ابروی هم میشوند و با گفتن کلمههای عاطفی و عاشقانه، تظاهر به علاقهمندی به خصلتهای ارزشی یکدیگر میکنند اما بعد از گذشت مدتی از ازدواج، با فروکش کردن هیجانهای کاذب از درون، به سراغ ارزشهای فرد مقابل میروند چراکه در این زمان، چهرهی او دیگر عادی و شاید هم تکراری شده است و اکنون ویژگیهای درونی و معنوی همسر برایشان مهم و جدی گشته و در صورتیکه با نظام ارزشیِ مورد قبول آنان سازگار نباشد، شروع به بهانهگیری و پرخاشگری میکنند و زندگی را تبدیل به جهنمی سوزان و پراضطراب مینمایند.
پس جوانان عزیز، یادتان باشد که: «چهره و ظاهرِ مورد پسند، در ازدواج مهم است اما شرط کافی برای یک زندگیِ خوب نیست.»
سوءظنهای مکرر:
از آسیبهای بسیار جدی عشقهای زودگذری که منجر به ازدواج میشود، سوءظنهای مکرر در زندگی زناشویی میباشد. افرادی که بهراحتی با یک لبخند و یا با یک گفتوگوی ساده در یک میهمانی و بدون هیچ پشتوانهی منطقی، دل به هم میسپارند، پس از زمانی اندک بعد از ازدواج، دچار تردید میشوند که چنین فردیکه به این راحتی با من بنای دوستی و محبت را گذاشت، ممکن است با فرد دیگری هم چنین بوده باشد و یا در آیندهای نزدیک، چنین رابطهای را با دیگری داشته باشد. بنابراین، مدام دچار تردید و بدبینی نسبت به همسر شده و همیشه به دیدهی یک متهم به او مینگرد و همین سوءظنهای مکرر، زندگی را آشفته و دچار بحران میکند. هر چهقدر یک خانم در ارتباطها و محاوراتش با مردان غریبه، راحتتر باشد، به همان میزان، ارزش و قیمتش نزد آنان پایینتر میآید و فقط زیباییهای ظاهری آن زن برای آنان جلب توجه میکند و جوهر وجودی و ارزشی آن زن، مورد بیمهری قرارمیگیرد.
پس دختر خانمهای عزیز، یادتان باشد که: «مردان خوب و مهربان، دنبال تشکیل خانواده با دخترانی هستند که بهراحتی در دسترس نباشند.»
عدم پشتوانهی خانواده:
یکی از معضلهای بیشتر زوجهایی که با عشقهای خیابانی، زندگی مشترک خود را آغاز میکنند، عدم حمایت خانوادههایشان میباشد. پدر و مادر که سالها فرزندان را در چتر حمایتی خود قراردادهاند و آرزوی یک زندگی خوب را برای فرزندانشان داشتهاند، ناگهان با انتخابی از طرف فرزندشان مواجه میشوند که شاید به هیچوجه تناسبی با خانوادهی آنان نداشته باشد. بنابراین، تنها با اصرار و پافشاری فرزندشان، تن به رضایت به این ازدواج میدهند و گاهی هم هیچوقت چنین ازدواجی را حتی بهظاهر، تأیید نمیکنند.
چنین زوجهایی که مورد حمایت مادی و معنوی خانواده قرارنمیگیرند، بهطور معمول، بعد از زمان کوتاهی از زندگی مشترک، دچار طوفانهای شدیدی در عرصهی زندگی میشوند و چون تکیهگاه محکمی ندارند، گاهی بادبانهای کشتی زندگیشان در این بحرانها میشکند و بازسازی این بادبان شکسته، شاید بسیار سخت و گاهی هم غیرممکن باشد.
پس جوانان عزیز، یادتان باشد که: «خانواده، مهمترین پشتوانهی یک زوج جوان در عرصهی زندگی خواهد بود. سعی کنید همواره از حمایت آنان در تصمیمها برخوردار باشید.»
کاهش احساسهای عاشقانه:
زوجهایی که با عشقی کاذب و بدون منطق، زندگی مشترک خود را آغاز میکنند، به دلیل طغیان بیاساس احساسهایشان در ابراز علاقه در ابتدای آشنایی، پس از ازدواج، بهطور طبیعی این معاشقه و فوران احساسها، رو به تنزل میرود و این در حالیست که انتظارها و توقعهای گذشته همچنان باقیست و در این شرایط، طرفین احساسهای خود را با قبل از ازدواج مقایسه کرده و دچار تناقض میشوند و چنین برداشت میکنند که طرف مقابل، تمام آنچه را که در گذشته بیان داشته، دروغ گفته است. بزرگی میگفت: «عشق و عاشقی دروغین مانند یک کتری آبجوش است، زمانیکه به نقطهی جوش میرسد، افراد با یکدیگر ازدواج میکنند و بعد از ازدواج، این آبجوش شروع به سردشدن میکند و زندگی آنان نابود میشود. این درحالیست که زندگی مشترکِ منطقی مانند کتری آبی است که بعد از ازدواج، حرارت دیده و آرامآرام این آب به جوش میآید و شدت گرما و حرارتش هر روز بیشتر شده و زندگی زیباتر میگردد.»
در زندگی منطقی، این نکته قابل توجه است که زوجین هر روز نسبت به یکدیگر عاشقتر میشوند و حرارت احساسها و عواطفشان نسبت به هم بیشتر و عاشقانهتر میشود، در صورتیکه در زندگی غیرمنطقی، زندگی روزبهروز غیرقابل تحملتر میشود و زن و شوهر از یکدیگر دورتر میشوند.
بهراحتی دل داده و به راحتی دل از دست میدهند:
ازدواجهای بیمنطقی که بر پایهی تدبیر بنا نشده و زوجین بهراحتی به یکدیگر دل میسپارند و مسیر مشترک یک زندگی را آغاز میکنند، بعد از گذشت مدتی، دچار بحرانهای شدید عاطفی، روحی و خانوادگی میشوند. آنان تازه به سراغ ارزشها میروند و متوجه میشوند اصول مهمی در زندگی هست که میبایست در طرف مقابل وجود داشته باشد و اکنون همسرشان فاقد آنهاست. اینگونه افراد بهطور معمول بدون هیچ منطقی، ساز جدایی را سر میدهند و بهراحتی دم از طلاق میزنند. آنان که در فاصلهای نه چندان دور، بهراحتی دل به محبوبشان دادند، اینک نیز به همان راحتی از او میگذرند و عشق خویش را در جایی دیگر جستوجو و بهسادگی، یک زندگی مشترک را نابود میکنند.
جوانان عزیز بهطور حتم باید توجه داشته باشند که زندگی مشترک، یک شوخی نیست و طرفین میبایست با یک بررسی دقیق و مشاورههای مختلف، این مسیر را آغاز نمایند و افراد قبل از اینکه گرفتار احساسهای عاطفی با کسی شوند، معیارها و ویژگیهای مورد نظرشان را در زندگی، مشخص و بر آن اساس، اقدام نمایند تا لحظههای زیبایی در زندگی برایشان رقم بخورد.
با آرزوی خوشبختی برای همهی دخترها و پسرهای ایرانی
مهندس سیدحسین میرباقری
مدرس تکنیکهای موفقیت در زندگی
زندگی، هدیهایست که از جانب خداوند به ما ارزانی داشته شده و ما اجازه نداریم در فقر، ناامیدی و حسرت، روزگار را بگذرانیم و در این دنیا، بدون آرمان و باریبههرجهت زندگی کنیم بنابراین باید مراقب گذر لحظههای ارزشمند عمر خود باشیم و این لحظهها را با هدف بگذرانیم چراکه زندگی، دکمهی بازگشت ندارد و هرچه را با تمام وجود بخواهیم، بهدست میآوریم. همانگونه که میدانیم، لازمهی داشتن یک زندگی ایدهآل، در مرحلهی نخست، داشتن هدف مشخص و تعیین مسیر میباشد چراکه بیهدف بودن، انسان را دچار روزمرگی میکند اما داشتن هدف، برنامهریزی را درپی دارد و داشتن برنامه، هدفها را محقق میسازد و درنهایت برنامهریزی درست، موفقیت میآفریند. هدف، وضعیتی است که میخواهیم در آینده داشته باشیم و موفقیت، مسیری است برای دستیابی به اهدافی خاص. اگر خودمان نتوانیم وضعیتمان را در آینده تعیین کنیم، ناچار محیط پیرامونمان، وضعیت را به ما تحمیل میکند و آنچه که محیط بر ما حکم میکند، چهبسا با ما سازگاری نداشته باشد. پس چه بهتر که خود، هدف مطلوبمان را معلوم نموده و به سمت آن حرکت کنیم.
انتخاب هدف:
یکی از ضرورتهای زندگی، انتخاب هدف است که باید بهصورت آگاهانه انجام گیرد. اهداف زندگی هر شخص، با دیدگاهها، مقاصد و اعتقادات او، ارتباط تنگاتنگ دارد بنابراین بهجای داشتن یکسری خیالها و آرزوهای مبهم، بهتر است روی اهداف مشخص، متمرکز شویم. اینکه بدانیم هدفمان در زندگی چیست، خود باعث رسیدن هرچه سریعتر به موفقیت میشود. مشخص کردن اهداف، باعث میشود بتوانیم انتخابهای بهتری داشته و به دستاوردهای مهمی برسیم. داشتن هدف، باعث میشود انسان از تقلید کورکورانه و گمشدن در راهی که مقصود او نیست، دوری کند. این هدفها هستند که مسیر و مقصد زندگی را تعیین و روشن میکنند و به انسان اعتمادبهنفس، انگیزه و عشق به زندگی میدهند. هدف، انسان را با استعدادها و توانمندیهای بیکران درونیاش آشنا میکند. داشتن هدف و برنامه در زندگی، به انسان حرکت میدهد و در او انرژی میآفریند. کسی که هدفی مشخص دارد، برای رسیدن به آن، با همهی توانش میکوشد و پیشمیرود و هیچ سد و مانعی را یارای آن نیست که در برابرش، مقاومت کند. او برمیخیزد و برای رسیدن به آرمانهایش، دست به اقدام و تلاش میزند.
مراحل رسیدن به هدف:
باوجود اهمیت بسیار زیاد انتخاب هدف در زندگی، مردم بهطور معمول نمیدانند که چهطور باید برای خود هدف تعیین کنند. در زیر، آموزشهایی ارائه میشود که به انتخاب هدف در زندگی، کمک شایانی مینماید:کاغذی سفید جلوی رویتان قراردهید و هرچه به فکرتان میآید را روی آن نوشته و لیستی از رؤیاهایتان را تهیه نمایید. خیلی از ما، توانایی خیالپردازی را از دست دادهایم و این مایهی تأسف است. با خیالپردازی میتوان به آینده امیدوار بود و هرکجا امید باشد، موفقیت نیز هست. بنابراین سعیکنید تا حد امکان، تمامی رؤیاهایتان را بهیاد آورید. بعد از تکمیل لیستتان، در مورد هر آیتم آن، از خود بپرسید «چرا؟» اگر نتوانستید در یک جمله بیان کنید که چرا چنین خیالی داشتهاید و چرا میخواهید به آن برسید، پس دیگر آن ایده، یک خیال نخواهد بود و نمیتواند برای شما هدف باشد بنابراین روی آن خط بکشید. سپس بررسی کنید که آیا این بهطور واقعی هدف خود من است یا کسان دیگری میخواهند من به این هدف برسم؟ آیا این هدف، کار صحیح و درستی است؟ آیا رسیدن به این هدف، من را از رسیدن به اهداف دیگرم بازمیدارد؟ وقتی کارتان در این مرحله تمام شد، به احتمال زیاد لیستتان بسیار کوچکتر از اول شده است و این باعث میشود کمکم به تشخیص هدفی که توانایی رسیدن به آن را دارید، نزدیکتر شوید و این، همان هدف اصلی زندگی میباشد. در تعیین اهداف، به ویژه هدف اصلی یا هدف نهایی زندگی، توجه به یک نکته، ضروریست و آن، هماهنگی و تطابق اهداف، با ذات، جوهر، فطرت و رسالت زندگی ماست.البته این نکته را نیز باید درنظر داشته باشید که بعضی از اهدافتان باید آنقدر بزرگ باشد که باعث شود تواناییهایتان را ارتقاء دهید. این اهداف باید در درازمدت حاصل شود که شور و شوق شما را حفظ کرده و ناکامیهایتان را از اهداف کوتاهمدت کاهش دهد.در مرحلهی بعد، اهدافتان را دستهبندی کرده و به دو گروه کوتاهمدت و بلندمدت تقسیمبندی نمایید و پس از آن، فعالیتهای لازم برای رسیدن به هر کدام از آنها را نیز مشخص کنید. برای این کار، نقشهای در ذهنتان طراحی کنید که تواناییها و ضعفهایتان را در مورد آن هدف بهخصوص، نشاندهد. دقت نمایید که باید با خود صادق بوده و اهداف عملی و قابل وصول خود را از رؤیاهای تخیلی و غیرقابل دسترس جدا نمایید. نکات مثبت و منفی شخصیت خود را با ذکر جزئیات بیان کنید. نقاط ضعف خود را بپذیرید و بدون احساس ضعف با یک برنامهریزی منظم، سعی در کاهش آن نمایید و با باور نقاط قوت خویش، با ارائه و تقویت آن در مقاطع خاص، ارزشهای شخصیتی خویش را تثبیت نموده و ارتقاء دهید. حال بهترین راههای رسیدن به هدفتان را بنویسید و پس از درنظر گرفتن تمامی جوانب کار، مسیر خود را مشخص نمایید.پس از طی تمامی مراحل بالا، نوبت به مهمترین مرحله یعنی شروع حرکت در مسیر هدف میرسد. تا زمانیکه تصمیم جدی برای قدم در راه گذاشتن نداشته باشید، همواره هدفهایتان در حد رؤیا و آرزو باقی خواهند ماند. بنابراین باید با عقل و درایت تصمیمگیری کنید، تردید نداشته باشید، از عواقبش نترسید، عجولانه تصمیم نگیرید، با افکار ناامیدکننده بجنگید و مهمتر از همه اینکه تصمیمگیرنده، خودتان باشید. پس بدون ترس از خطرات احتمالی راه و با انتخاب بهترین مسیر، اقدام نمایید و به نتیجهی کار خود، مطمئن باشید.
در یک نگاه کلی، مراحل رسیدن به هدفها به شکل زیر تقسیمبندی میشود:
1) لیستبندی هدفها 2) زمانبندی هدفها (زمان لازم برای رسیدن به هدف) 3) اولویتبندی هدفها 4) ایجاد انگیزه برای هر هدف (وضوح در هدف) 5) برنامهریزی برای رسیدن به هدفها 6) اقدام و شروع حرکت در مسیر هدف (تلاش مستمر برای رسیدن به هدف) به خاطر بسپارید که هدفگذاری، یک فعالیت همیشگی است که نیازمند بهروزآوری، ثبت، اولویتبندی و مرور منظم هر دو نوع اهداف کوتاهمدت و بلندمدت میباشد. بدین منظور، دستکم هر شش ماه یکبار، اهداف خود را مرور کرده و آنها را (در صورت نیاز) مورد اصلاح قراردهید چراکه با حرکت در مسیری منظم، ممکن است متوجه شوید دیگر اهدافی که در قبل ثبت نموده بودید، آن ارزش اولیه را ندارند و نیازمند اصلاح میباشند. در این هنگام، سعیکنید از تناقض یا تضاد بین اهداف یا قیاس نادرست به هر شکلی، آگاه بوده و از آنها اجتناب کنید. به زبان سادهتر، ممکن است رسیدن به دو هدف در کنار هم در یک دورهی زمانی، غیرممکن باشد. از این طریق، میتوانید چنین تناقضاتی را کشف نمایید اما در عین حال، هرگز کوشش برای دستیافتن به آنها را فراموش نکنید.درنهایت مهم این است که بدانیم همهی چیزهای لازم برای برداشتن اولین قدم را دراختیار داریم بنابراین باید دست از بهانهگیری و بهانهجوییهای بیپایه و اساس برداریم و لحظهی اکنون را بهعنوان بزرگترین فرصت زندگی خود بپذیریم و اولین گام را به سوی تحقق آرزوهای خود برداریم و آنقدر در این مسیر مداومت و پافشاری بهخرج دهیم که درنهایت، اتفاقی که همیشه آرزوی آن را داشتیم، در مقابل چشمانمان محقق شود و بهوقوع بپیوندد. هیچگاه فراموش نکنیم که زندگی، فرصتهای فراوانی دراختیار کسانی که به جستوجوی آرمانهای بلندشان بهپا خواستهاند و به تحقق رؤیاهایشان همت گماشتهاند، قرارمیدهد. بنابراین باید خطمشی خود را در زندگی تعیین کنیم و سکاندار کشتی سرنوشت خود باشیم و منتظر دیگران نمانیم و با طراحی و هدفگذاری، مسیر زندگیمان را روشن کنیم و از زندگی خود، یک شاهکار بسازیم . انشاء الله
از طرف دوستان
در سرزمین پروانه ها افسانه ای وجود دارد در مورد پروانه ای پیر. یک شب وقتی که پروانه پیر هنوز بسیار جوان بود، با دوستانش پرواز می کرد. ناگهان سرش را بلند کرد و نوری سپید و شگفت آور را دید که از میان شاخه های درختی آویزان است. در واقع، این ماه بود. ولی چون تمام پروانه ها سرگرم نور شمع و چراغ های خیابان بودند و همیشه به دور آنها می گشتند، قهرمان با دوستانش هرگز ماه را ندیده بود.
با دیدن این نور یک پیمان ناگهانی و محکم در او پیدا شد: من هرگز به دور هیچ نور دیگری به جز ماه چرخ نخواهم زد. پس هر شب، وقتی پروانه ها از مکان های استراحت خود بیرون می آمدند و به دنبال نور مناسب می گشتند، پروانه ما به سمت آسمان ها بال می گشود. ولی ماه، با این که نزدیک به نظـر می رسید، همیشه در ورای ظرفیت پروانه باقی می ماند. ولی او هرگز اجازه نمی داد که ناکامی اش بر او چیره شود و در واقع، تلاش های او هر چند ناموفق چیزی را برایش به ارمغان می آورد.
برای مدتی دوستان و خانواده و همسایگان و ساکنان سرزمین پروانه ها همگی او را مسخره و سرزنش می کردند. ولی همگی آنها با سوختن و خاکستر شدن در اطراف نورهای جزیی و در دسترسی که انتخاب کرده بودند در مرگ از او پیشی گرفتند.
ولی پروانه پیر در زیر درخشش سپید و خنک معشوق در سن بسیار بالا از دنیا رفت.
" الهام صائمی"
مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود. ناگهان پسر 4 ساله اش سنگی برداشت و با آن چند خط روی بدنه ماشین کشید.
مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که در دستش داشت، این کار را می کرد!
در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را از دست داد.
وقتی پسرک پدرش را دید، با نگاهی دردناک پرسید:
کی انگشتانم دوباره رشد می کنند؟!
مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی بر زبان نیاورد. او به سمت ماشینش برگشت و از روی عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد. در حالی که از کرده خود بسیار ناراحت و پشیمان بود، جلوی ماشین نشست و به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود:
دوستت دارم بابایی
روز بعد آن مرد خودکشی کرد!
عصبانیت و دوست داشتن هیچ حد و حدودی ندارند. دومی را انتخاب کنید تا یک زندگی زیبا و دوست داشتنی داشته باشید. این را نیز به یاد داشته باشید که:
وسایل برای استفاده کردن هستند و انسانها برای دوست داشتن.
اما مشکل جهان امروز این است که انسانها مورد استفاده واقع می شوند و به وسایل عشق ورزیده می شود.
بیایید همواره این گفته را به یاد داشته باشیم:
وسایل برای استفاده کردن هستند.
انسانها برای دوست داشتن هستند.
جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و ردپای آن را. و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.
سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست.
نویسنده: عرفان نظرآهاری
دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید. سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود.
دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت: ? من هستم ، من این جا هستم. تماشایم کنید.?
اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه ی زمستان به او نگاه می کردند، کسی به او توجه نمی کرد.
دانه خسته بود از این زندگی ، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود . یک روز رو به خدا کرد و گفت: ? نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمی آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می آفریدی.? خدا گفت: ? اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آن چه فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی، دیده نمی شوی. خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی.?
دانه ی کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند.
سالهای بعد دانه ی کوچک، سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچکس نمی توانست ندیده اش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه می آمد.
نویسنده: عرفان نظرآهاری
زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای صبحانه را برای شب
درست کند. و من به خاطر می آورم شبی را بخصوص وقتی که او صبحانه ای، پس از گذراندن
یک روز سخت و طولانی در سر کار، تهیه کرده بود. در آن شب مدت زمان خیلی پیش، مادرم یک بشقاب
تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بی نهایت سوخته در جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم که ببینم
آیا هیچ کسی متوجه شده است! با این وجود، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به سوی بیسکویت
دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روز ام در مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه چیزی به پدرم
گفتم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می کردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویت سوخته می مالید و هرلقمه آن را می خورد.
وقتی من آن شب از سر میز غذا بلند شدم، به یادم می آید که شنیدم صدای مادرم را که برای سوزاندن بیسکویت ها از پدرم عذر خواهی
می کرد. و هرگز فراموش نخواهم کرد چیزی را که پدرم گفت: ((عزیزم، من عاشق بیسکویت های سوخته هستم.)) بعداً همان شب، رفتم که
بابام را برای شب بخیر ببوسم و از او سوال کنم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت هایش سوخته باشد. او مرا در آغوش کشید و گفت:
((مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و او خیلی خسته است. و بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز هیچ کسی را نمی کشد!))
زندگی مملو از چیزهای ناقص... و افراد دارای کاستی هست. من اصلاً در هیچ چیزی بهترین نیستم، و روز های تولد و سالگرد ها را
درست مثل هر کسی دیگر فراموش می کنم. اما چیزی که من در طی سال ها پی برده ام این است که یاد گیری پذیرفتن عیب های همدیگر–
و انتخاب جشن گرفتن تفاوت های یکدیگر– یکی از مهمترین را ه حل های ایجاد روابط سالم، فزاینده و پایدار می باشد.
و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب، بد، و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و آن ها را به خدا واگذار کنی.
چرا که در نهایت، او تنها کسی است که قادر خواهد بود رابطه ای را به تو ببخشد که در آن یک بیسکویت سوخته موجب قهر نخواهد شد.
ما می توانیم این را به هر رابطه ای تعمیم دهیم. در واقع، تفاهم اساس هر روابطی است، شوهر-همسر یا والدین-فرزند یا برادر-خواهر یا دوستی!
((کلید دستیابی به شادی تان را در جیب کسی دیگر نگذارید- آن را پیش خودتان نگهدارید.))
بنابراین، لطفاً یک بیسکویت به من بدهید، و آره، از نوع سوخته حتماً خیلی خوب خواهد بود.!.!.!.!
و لطفاً این داستان را برای کسی که زندگی تان را ارزشنمد کرده است بفرستید... من الآن این کار را انجام دادم.
وقتی سارا دخترک هشت سالهای بود، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت میکنند. فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمیتوانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه میتواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را در آورد. قلک را شکست، سکهها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط پنج دلار!
بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغتر از آن بودکه متوجه بچهای هشت ساله شود.
دخترک پاهایش را به هم میزد و سرفه میکرد ولی داروساز توجهی نمیکرد. بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکهها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.
داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه میخواهی؟
دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریض است، میخواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!
دخترک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سرش چیزی رفته و بابایم میگوید که فقط معجزه می تواند او را نجات دهد. من میخواهم معجزه بخرم، قیمتش چند است؟!
داروساز گفت: متأسفم دختر جان، ولی ما اینجا معجزه نمیفروشیم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا میتوانم معجزه بخرم؟
مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید چقدر پول داری؟
دخترک پولها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب، فکر میکنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد!
بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من میخواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر میکنم معجزه برادرت پیش من باشد.
آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.
پس از جراحی، پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات پسرم یک معجزه واقعی بود. میخواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟
دکتر لبخندی زد و گفت: فقط پنج دلار
______
برچسب «متشکر»، نماد زیبایی از درخشش یک انسانِ در مسیر کمال است. سالک مسیر کمال، همواره شاکر است: شاکر خدا و شاکر انسانها. او لحظهبهلحظه بر نعمتها و محبتهایی که از خدای رحمان و از خلق خدا دریافت میکند، توجه دارد و برای آن همواره به شکرگزاری مشغول است. او به مصداق «شکر نعمت، نعمتت افزون کند» همواره نعمتهای بیشتری را از خدای رحمان دریافت میکند و زندگیاش سراسر دستاورد و افتخار است. انسان متشکر، انسانهای دیگر را هم از خود خشنود میکند، آنجا که بر تمامی مهر و محبت آنان توجه دارد و از آنان قدردانی و سپاسگزاری مینماید. او همواره اینگونه با خدایش نجوا میکند:
خدایا! تو را سپاس که بیآنکه از تو بخواهیم، لطف بیکرانت را شامل حالمان نمودی و ما را از «نیستی» به «هستی» و از «عدم» به «وجود» آوردی. خدایا! تو را سپاس که بیآنکه بگوییم، میشنوی و وقتی میخواهیم، میدهی؛ ای خدایی که حتی اگر کم بخواهیم، زیاد میدهی! ای خدایی که بیآنکه بخواهیم، عطا میکنی! ما را همواره شاکر نعمتهای بیکران خود قرارده.
سپاس از خدای رحمان، زادهی عشق است و نیاز به درگاه الهی که درک عظمتش، در ظرف هستی نمیگنجد.
انسان متحولشده که در مسیر کمال به راه افتاده است، میداند که سپاس و قدردانی، چه تحولها میآفریند و چگونه مسیرها و سرنوشتها را تغییر میدهد. علم نشان داده است که حتی نوازش و قدردانی از گلها و گیاهان نیز در رشد و نمو آنها تأثیر دارد. نوازش و سپاسی که به یک گیاه، حیات میدهد، چگونه ممکن است در انسانی که روح الهی در او دمیده شده است و قلب، این کانون عشق و معرفت، عاشقانه در برش میتپد و مغز، این سرچشمهی تفکر و اشراق، در وجودش اندیشهها میآفریند، تأثیری شگفت بر جای نگذارد.
همانگونه که سپاس از خدا، درهای رحمت حق را میگشاید و انبوه موهبتها را به زندگی انسان سرازیر میکند، به همانترتیب، با سپاس از یک دوست، یک عزیز، یک محبوب، یک استاد، یک همکار و... انرژی سیال کائنات به قلب او راه مییابد و تغییر و تحول بسیاری از روابط و دیدگاهها، مدیون همین صفت بارز و ویژگی برجسته است.
لحظهای به کودکان بنگرید و ببینید که چگونه در برابر تعریف و تمجید و سپاس و قدردانی به وجد میآیند و سر از پا نمیشناسند. چه شور و نشاطی در چهرهشان موج میزند و چگونه از صمیم دل میخندند و خوشحال میشوند. بهطور حتم متوجه شدهایدکه بعد از این تعریف و تشکر کوچک، چگونه حاضرند هر کار بزرگی را با شور و شوق و بیآنکه لحظهای درنگ کنند، انجام دهند چراکه خود را کامل و قابل دوستداشتن و احترام دیدهاند. تو با سپاست به او بهترین پیامها را دادهای، چگونه ممکن است بهترین پاسخها را نشنوی؟
در درون همهی ما، کودک زیبایی خفته است که با هر لبخند زیبا و نگاه گرم، با هر سپاس و هر تشکر، بهوجد میآید و در پوست خود نمیگنجد. هر اندازه نیز خود را پشت میزهای مجلل یا در پس نقاب عناوین پنهان کرده باشیم، باز همه اذعان داریم که چه بسیار پیش آمده که میخواهیم صمیمانه دوستمان بدارند و صادقانه سپاسگزار ما باشند؛ به همین خاطر، گامی بزرگ برمیداریم و تحولی در زندگیمان میآفرینیم تا ثابت کنیم که شایستهی سپاس بودهایم.
بکوش تا با قدرت ایمان و نیروی محبت، دروازهی دلها را بازکنی، سپاسگزار باشی تا سپاسگزار تو باشند، دوست بداری تا دوستت بدارند و کودک درون عزیزانت را با پیامیعاشقانه بیدار کنی و بهوجد آوری. آری «در درون همهی ما فرشتگانی وجود دارند که تنها آرزویشان آن است که بیدار و شکوفا شوند».
چه زیباست که ما رهروان مسیر کمال، همواره خود را انسان «متشکر» بنامیم و با این برچسب، همواره به خود القاءکنیم که در هر لحظه باید مأموریت عظیم خود را حس کنیم و با نگاه زیبابین خود، هر نعمتی را از جانب هرکس، شاکر و سپاسگزار باشیم و همواره به خود بگوییم: «من یک انسان متشکر هستم.»
دکتر علیرضا آزمندیان
بنیانگذار تکنولوژی فکر
یک آکواریوم را در نظر بگیرید و آن را به وسیله یک دیوار شیشه ای به دو قسمت تقسیم کنید. در یک طرف، ماهی گوشت خوار و در طرف دیگر ماهی طعمه را قرار دهید. ماهی گوشت خوار هر وقت برای صید ماهی طعمه به سمت او می رود به دیوار برخورد می کند و احساس درد می کند. در نتیجه صید ماهی طعمه را برابر با درد می داند. بعد از چند ماه دیوار شیشه ای بین ماهی ها را بردارید. چه حدس می زنید!
ماهی گوشت خوار باقی عمرش را در گوشه آکواریوم می ماند در حالی که ماهی طعمه در چند سانتی متری او شنا می کند. ماهی گوشت خوار محدوده خودش را می شناسد و فراتر از آن نمی رود.
این داستان شبیه به داستان همه ی ما انسان هاست. شما با دیوار شیشه ای روبه رو نمی شوید در عوض با معلم، والدین و دوستان خود برخورد می کنید که به شما می گویند برای چه کاری ساخته شده اید و چه کاری می توانید بکنید و بدتر از همه با باورهایتان روبه رو می شوید. باورها و اعتقادات شما تعیین کننده قلمرو شماست
تقی زاده
عاقل کسی است که فرق بین خوب و خوبتر را تشخیص دهد.
اغلب دختران و پسران در جامعهی امروزی، موفق شدهاند که به اعتمادبهنفس و اتکا به خویش دستیابند، در مجامع عمومی حضور یابند، تحصیل کنند، در دریای بیکران و پرتعداد جوامع به تعامل با مردم بپردازند و در ارتباط با جنس مخالف در محیطهای شغلی، فرهنگی، خرید، سفر و... انفعالی عمل ننمایند. حقوق خود را شناخته و به آن عمل نموده و آنرا درخواست نمایند، اما همین دختران و پسران جوان که در محیطهای اجتماعی اینچنین توانا عمل میکنند، هنگامیکه پای خواستگاری و ازدواج و صحبت آن به میان میآید، در استرس و فشار قرارگرفته و تنش حاصل از این امر مهم، بر اعصاب و فیزیولوژی و روان آنان تأثیرهای منفی بهجای میگذارد تا جایی که خیلی از گفتنیها، ناگفته باقیمیماند و خیلی از بررسیها انجام نمیشود و خیلی از تحقیقها به تأخیر میافتد و درنتیجه اگر ازدواج سرنگیرد، تجربه و اندوختهی مثبتی از این گذران وقت، حاصل نمیگردد و حتی سرخوردگی و تنفر، از این ارتباطِ بدانجام شکل میگیرد. اگر خدای ناکرده، سرانجام آن به زندگی مشترک منتهی شد که وای بر هر زوجی که عدم شفافسازیهای لازم، آنان را در برابر عمل انجامشدهای قراردهد که این خود، شروع داستان غمانگیز زندگی زوجهایی است که بعد از ازدواج، بهعلت عدم هماهنگی به چهکنم چهکنمهایی میافتند که سرآغاز مشکلهای شدید روحی و لطمههای عاطفی یک نسل را پایهریزی مینهد.
در این مقاله، راهکارهایی برای جوانانی که قصد ازدواج دارند، ارائه گردیده که با توجه به آن و البته با قراردادن آن در متن زندگی خود به گفتوشنودی منطقی در نشست خواستگاری بپردازند:
- بهصورت کلی از خود، گذشته و حال خویش صحبت کنید و از همسر احتمالی خود نیز تقاضا کنید که بهطور متقابل از خود بگوید. (به جزئیات نپردازید)
اولین نمایی که یک فرد از خود میدهد، تصویری است که او از خود دارد، ببینید آیا این تصویر را میپسندید؟ آیا میان گذشته و حال او تغییری مثبت مشاهده میکنید و آیا این تصویر با آنچه شما از او در ذهن دارید و از همسر آیندهتان انتظار دارید، مطابقت دارد؟
- از او سؤال کنید که هدفش از ازدواج چیست؟
ازدواج، یک تعامل چندجانبه است و هدف فردی را جوابگو نیست. اگر مرد یا زنی فقط برای فرار از تنهایی، امرار معاش و یا نیاز جنسی و... به ازدواج تن دهد، در راه پرخطری گام نهاده است. او بهطور دقیق باید بداند که همسرش، دوست او نیست و فراتر از یک دوست و یا یک حمایتکنندهی مالی در زندگیاش ارزش دارد.
- مسؤولیتپذیری او را بسنجید:
میتوانید با سؤالهایی در ارتباط با خانواده و یا دوستان و همکارانش و اینکه در چه مواقعی با آنان بیشتر ارتباط دارد (شادی یا غم) آگاه شوید که او نسبت به کسانی که دوستشان دارد تا چه حد احساس مسؤولیت میکند و در مواقع اضطراری، اولویتها را برای خود درنظر میگیرد یا عزیزانش؟ این سؤال را از خود نیز بپرسید.
- اعتماد او را به جامعه و اطرافیانش بررسی کنید:
شک، بدبینی و بیاعتمادی، پایههای لرزانی را در زندگی زناشویی بنیان مینهند. دیدگاه خوشبین و امیدوارانه به آینده، زیربنایی برای تلاش مداوم است. پنجرهی نگاه او را نسبت به جامعه و اطرافیانش ارزیابی نمایید. آنانی که از سرنوشت گله دارند، درحقیقت از خود گلهمندند و نمیتوانند نسبت به اطرافیان خویش، خوشبین باشند.
- هماهنگیهای سلیقهای همدیگر را مقایسه کنید:
زندگی مشترک، نیاز به همکاری، همفکری و همدلی دارد که در صورت درک متقابل، امکانپذیر میباشد. برای این همآوایی، بهتر است که بهصورت نسبی، سلیقههایتان در یک راستا باشد. پس سلیقههای خود را بازگو و نظرهای او را جویا شوید.
- از وضعیت اقتصادی همسر احتمالیتان آگاه شوید:
از مهمترین موارد مشکلزا در روابط زوجها، عدم شناخت کافی از وضعیت مالی یکدیگر میباشد. مهم این است که از هماکنون بدانید که در آینده، خود را باید در چه سطح اقتصادی قراردهید تا قصری خیالی برای خود تصور نکنید. در رابطه با این گزینه، بهگونهای شفاف گفتوگو کنید. مهم این است که وضعیت مالی همسر شما اکنون در چه سطحی است نه در آینده.
- نظر او را در ارتباط با تشریک مساعی جویا شوید:
اگر کسی که با او ازدواج میکنید، دیدگاهی افقی به شما داشته باشد و از بالا به شما نگاه نکند، از شما در کارهایش مشورت خواهد گرفت و شما در شادیها و مشکلهای یکدیگر سهیم میشوید و نسبت به نظرهای همدیگر جبههگیری نمیکنید.
- دربارهی کسانی که برای شما و او مهماند، با یکدیگر صحبت کنید:
اگر در آغاز زندگی مشترک، اهمیتی که برای خانواده و دوستان خود به نسبت اولویت قائلاید را مطرح کنید، در طول زندگی از روابط صمیمانهی او با گروهی از افراد نخواهید رنجید. حد و حدود این اهمیت را سؤال کنید و دربارهی خود نیز اولویتهایتان را مطرح کنید.
- حریمشناسی و احترام را در رفتار او جستوجو نمایید:
احترام زوجها در زندگی برای یکدیگر و عدم حرمتشکنی، مانع کدورتهای کوچک خواهد شد. آجرهای بیاحترامی را اگر به سمت یکدیگر نشانه بگیرید، پس از مدتی خانهای وسیع از کینه و دلسردی ساخته خواهد شد. باید پذیرفت که هر انسانی، منحصربهفرد است و حریم خود را دارد. از او دامنهی اعتدال حرمت را برای همسرش سؤال کنید و خود نیز در این مورد نظر دهید.
- نظر او را در مورد پیشرفت و رشد در طول زندگی سؤال کنید:
همسران میبایستی بستر نرم و مناسبی برای رشد و پیشرفت روزافزون یکدیگر باشند تا به موازات یکدیگر تعالی یابند و راکد نمانند. گاه لازم است که یکی از زوجها به ادامهی تحصیل، یادگیری هنر و یا زندگی در شهری دورافتاده بپردازد، همراهی در این مواقع، ضروری است.
- خواستههای موردنظر خود را بدون شرم، بازگو کنید:
اگر ازدواج در این مقطع سرنگیرد، بهتر از این است که در مرحلههای بعدی، وقتی هزینههای عاطفی و اقتصادی بسیاری برای آن انجام شد، بههم بخورد. ملاکها، ارزشها، خواستهها، توقعها و تفکرهای خود را بدون شرم بیان کنید تا تصمیم شما از روی منطق باشد و زندگیتان را با کسی سهیم شوید که بر شما بیفزاید نه اینکه از داشتههایتان بکاهد.
شیرین طباطبایی
کارشناسارشد روانشناسی
برای قویتر شدن، نقطهضعفهایت را فاش کن
این یک جملهی آشنا، رایج و کلیشهای است: «برای پیروزی بر هر حریف و دشمنی، سعیکن به نقاط ضعفش دست پیدا کنی و از همان نقطه، حریفت را شکست داده و خاکسترنشین کن یا برای پیروزی بر حریف، نقاط ضعف و قوت او را شناسایی کرده و با فشار بر نقاط ضعف او، بهطور حتم او را با شکست سختی مواجه خواهی کرد.»انکارناپذیر و غیرممکن است که داشتن نقطهضعف را کتمان نموده یا ادعا کنیم که هیچ نقطهضعفی نداریم. در هر صورت، نقطهضعف وجود دارد و باید آنرا پذیرفت. حال ترس از برملا شدن نقطهضعف، معضلی بزرگتر از خود نقطهضعف است چراکه در این مقوله، دو اثر سوء و روانی منفی وجود دارد:- ترس ممتد و همیشگی همراه با احساس منفی دائم، کمکم به یک عادت و خلقوخوی ناپسند تبدیل میشود.- پابرجا ماندن نقطهضعفی که میدانیم و میشناسیم.نکتهی جالب، اینجاست که هر نقطهضعفی میتواند مورد استفاده یا سوءاستفادهی دوست و دشمن، آشنا و غریبه قرارگیرد؛ دشمن برای ضربه زدن و نابودی کامل و دوست برای اعمال فشارهای روحی- روانی و گاه عاطفی و شاید حتی برای مزاحی زودگذر. پیشنهاد من این است، بیایید سنتشکنی کرده و بهجای اینکه در کابوس پنهاننمودن دست و پا بزنیم یا خود را دچار هیولای ویرانکنندهی برملا شدن این نقیصه (نقطهضعف) بنماییم، بیهیچ ترس و واهمهای، نقطه یا نقاط ضعف خود را فاش و برملا سازیم. بله، خودمان این کار را با رغبت کامل، حتی از روی عمد انجام داده و شاهد نتایج شگفتآور آن باشیم. این کار، کمترین فایدهاش، بستن راههای نفوذ حریف برای شکست و یأس و ناامیدی ما قبل از شناسایی از طرف اوست یعنی دانسته، راه عبور دشمن برای ضربه زدن را خودمان برایش ترسیم نموده، او را مجبور کنیم در راهی قدم بردارد که ما میخواهیم؛ راهی که خود طراح آن هستیم و بر تمام ریزهکاریهای آن، اشراف کامل داریم. اینجاست که دیگر غافلگیر نشده و وارد یک نبرد پیدا و مشخص که شبیخون و اصل غافلگیری در آن کوچکترین نقشی ندارد، میشویم. واضح و آشکار است که هیچکس شکست را دوست ندارد و در اصطلاح، کم آوردن و دچار بیم و ضعف شدن را هم بهآسانی نخواهد پذیرفت. حال وقتی ما بدانیم که طرف مقابل در هر نقش و پوششی، آشکارا بر نقطهضعف ما واقف است، اولین و نزدیکترین فایدهی حاصله، از بین رفتن ترس و هراس مستمر از برملا شدن این معضل خواهد بود. حالا دیگر حواسمان جمع خواهد بود و تمام هم و غم خود را معطوف به آن نقطهی آسیبپذیر خواهیم نمود. زندگی و روابط و اتفاقات پیچیدهی آن، به مثابهی یک بازی بزرگ و هدفمند شطرنج است.برای مثال تصور کنید تصمیم دارید با حریفی قدر و حرفهای در صفحهی شطرنج، نبردی را پیریزی نمایید. سبک و سیاق بازی شما، بهگونهای است که وابستگی شدیدی به مهرهی رخ یا اسب یا هر دو دارد. در عرصهی بازی شطرنج، این خود میتواند یک نقطهضعف باشد (گاه حذف هر نقطهی قوتی، تبدیل به یک نقطهضعف خطرناک و اثرگذار میشود) حال آنکه با کمی هوشمندی، صبر، تمرکز و ابتکار، میتوان آن نقطهضعف را طعمه قرارداده و بر حریفی که ما را آسان پنداشته، فائق آییم چراکه حریف، تمام سعی خود را بهکار خواهد بست تا با خارج نمودن رخ یا اسب، ما را خلع سلاح نموده، ابتکار بازی را خود بهدست گرفته و ما را با شکستی سخت و در عین حال سریع و آسان، روبهرو سازد ولی در اینجا ما میتوانیم در نقش یک انسان مبتکر و خلاق ظاهر شده، ابتدا روشهایی را بیازماییم که کمتر به رخ و اسب نیاز داشته باشیم و درعین حال با طعمه قراردادن رخ و اسب، بهترین و مفیدترین مهرههای حریف را از صفحهی نبرد خارج نماییم.در سایهی ترس از نقطهضعفها خوابیدن، یعنی پذیرش شکست قبل از هر هجوم و حملهای. وقتی بدانید که همه یا دستکم کسانی که بهنوعی خواهان عدم پیروزی و موفقیت شما هستند، آشکارا از نقطهضعف یا نقاط ضعفتان باخبرند، هوشیارانه تمام توجه و حواس خود را به آن نقطه معطوف خواهید ساخت و نیز برای رهایی و تبدیل ضعف به قدرت، خواهناخواه دستبهکار خواهید شد. بهطور قطع برای هر فردی، ادامهی وجود نقطهضعفی که آشکارا همه از کم و کیف آن بهخوبی واقفاند، صورت خوشایندی نخواهد داشت و بهطور حتم با تمرکز بیشتر و بدون ترس از برملا شدن نقطهضعف، درصدد برطرف ساختن آن برخواهد آمد.کوتاه سخن اینکه بهجای غصه خوردن و در لانه خزیدن از ترسِ اینکه مبادا اطرافیان که لزوماً میتوانند دشمنان ما هم نباشند، بلکه شاید حریف دوستداشتنی ما باشند، از وجود چند نقطهضعف کوچک یا بزرگ ما درصدد ضربه زدن یا سوءاستفاده و امتیازگیری برآیند و یا مایهی شرمساری و سرافکندگی ما شوند، با نهایت شهامت و اقتدار، با اعلام یا اعتراف به آن معضل بزرگ یعنی نقطهضعفی که باعث ایجاد همهی دردسر شده است، هوشیارانه از راههای نفوذپذیری و ضربه خوردن، محافظت نموده و درصدد از بین بردن آن برآییم.بهعنوان مثال ممکن است روزگاری دورتر از زمان حال، شما به واسطهی آنچه بهاختصار آنرا عدم آگاهی نام مینهیم، عمل زشت و ناپسند سیگار کشیدن را انجام میدادهاید، پس از مدتها با علم به مضر بودن آن، خود را از دام بلایی مرگآور، رها نموده و با هر جانکندنی، موفق به ترک سیگار گردیدهاید. حال در جمعی حاضر شدهاید که بهشدت با سیگار و سیگاری برخوردی تند و نامناسب دارند. در آن جمع، یک نفر از سیگاری بودن شما باخبر بوده اما خبری از ترک آن ندارد. شاید شما از ترس برملا شدن یا ترس از برخورد بد آنان، خود را مجبور به ترک آن محل نموده یا کل تمرکز خود را از دست داده و فکر و ذهنتان را مشغول فرار از این رسوایی بهظاهر بزرگ نمایید. پیشنهاد من این است که خودتان ابتکار عمل آن محفل را بهدست بگیرید؛ به اینترتیب که مسیر فکری را هدایت نموده، خودتان به معضلی که الآن برای شما نقطهضعف شده است، اشاره نموده و با صداقت و متانت، به آن روزگاران پراشتباه، اشارهای کرده و سپس پیروزمندانه بیان دارید که به اشتباه مضحک خود پیبرده و حال از آن دام ویرانکننده، رها شدهاید. مطمئن باشید با این روش برخورد، مورد تشویق و احترام قرار خواهید گرفت و ناخودآگاه، راه سوءاستفاده از این موضوع را مسدود ساخته و خود را از شر ترس این رسوایی احتمالی، رها ساختهاید. بیایید بهجای فرار و ترس از فاش شدن نقطهضعف، آنرا آشکارا بیان داریم. مطمئن باشید این شیوهی رفتاری، در موفقیت و قویتر شدن ذهن و فکر، مفید واقع خواهد شد.
رضا بردستانی Reazabardestani50@hotmail.com
دهگام برای تراز خانواده
پدران و مادران از زمانی که صاحب فرزند میشوند، برای نوزاد تازهرسیدهشان رؤیاهای بسیاری را در سر میپرورانند. او را در ذهن خود به مدرسه میفرستند، دارای مقام و منصب میبینند و در لباس عروسی و دامادی تصور میکنند. آنچه در اندیشهها و تخیل آنان تجسم مییابد، چیزی نیست جز آرزوهایشان و اینگونه است که زندگی انسانها بهسوی هدفهای جزئی که سرچشمه گرفته از هدفهای نهایی آدمی است، حرکت و سیر تحولی مییابد.
ازدواج نیز یکی از آرزوهای دوستداشتنی و شیرین پدران و مادران برای فرزندانشان و پسران و دختران برای خودشان است. اینکه آیا ازدواج در ذهن افراد بهصورت تکبعدی مانند عکسهای یک مجله ردیف میشود یا تصوری چندبعدی مانند مکعبی چندوجهی دارد، چیزی است که بسته به نوع تفکر افراد، متغیر است. دختری که به همسریِ مردی درمیآید، در ذهن خود، لباس سپید عروسی، حلقهی ازدواج، خانهای گرم و مطبوع و تکیهگاهی مطمئن را میسازد و مادری که پسرش داماد میشود، در ذهنش رسیدن به مرحلهای جدید از تکامل، اعتمادبهنفس و سرانجامیافتن فرزندش را میبیند. با این تفاصیل، انسان، موجودی چندبعدی است. درعین اینکه همسر است، فرزند هم هست و میتواند در همین شرایط، پدر و مادر نیز باشد و در کنار آن معلم، کارمند و یا رئیس هم باشد. قالبیافتن هر نقشی در جایگاه خود، هنری است که فقط از انسانها و آن هم از افرادی که اندیشمند، متفکر، صبور و عادلاند برمیآید.
آنچه در این مقاله قصد پرداختن به آن را دارم، نقشیابی مردان و زنان در قالب یک همسر مهربان و آگاه و یک فرزند وظیفهشناس و مدبر است، درحالی که جایگاه او در یک نقش، آسیبی به نقش دیگر این فرد، وارد نیاورد. توصیههایی که به همسران در این راستا میشود، میتواند زندگی شیرینی را برای آنان به ارمغان آورد:
در امر ازدواجتان بهطور حتم با پدر و مادر خود مشورت کنید:
اگر همسرتان را خودتان انتخاب نمودهاید، برای استفاده از تجربههای پدر و مادرتان، از قبل در مورد زندگی مشترک با آنان مشورت کنید و اطلاعات مثبتی که در مورد شریک آیندهی زندگی مشترکتان دارید، در اختیار آنان قراردهید و نظرشان را در مورد جزئیات امر، جویا شده و به عقیدهی آنان احترام گذاشته و عمل کنید تا از همان ابتدای امر، همهی شما در یک سنگر باشید.
قبل از ازدواج، دربارهی اهمیت خانوادهتان (برای شما) با همسر آیندهتان گفتوگو کنید:
در دوران نامزدی، ارزشهای پدر و مادر را برای همسر آیندهتان ترسیم نموده و به او بگویید که آنان جزو ارکان زندگی شما هستند و میبایستی با هم در رسیدگی به آنان تلاش کنیم.
حریم و محدودهی خصوصی خود را برای پدر و مادر مشخص کنید:
جنگ اول، بهتر از صلح آخر است. قدمبهقدم برای پدر و مادرتان توضیح دهید بعد از ازدواج، زندگی مستقلی دارید که باید برای آن وقت بگذارید و احتیاج به درک متقابل دارید.
وقت خود را بهصورت عادلانه در اختیار همسر و پدر و مادرتان قرار دهید:
اگر همسرتان مایل است که او را برای خرید و یا مطب پزشک همراهی کنید، بهطور حتم این کار را انجام دهید و در کنار آن، زمانی را برای کارهای ضروری و همنشینی با پدر و مادرتان اختصاص دهید، البته توجه داشته باشید که شما تنها همسر یکنفر هستید اما اغلب پدران و مادران، بیش از یک فرزند دارند. پس عدالت به معنای تساوی نیست، به معنای قرارگرفتن هرچیز در جایگاه خود میباشد.
تنها فردی که میتواند رابطهی بین شما و خانوادهاش را تحکیم بخشد، شما هستید:
اگر شما هرکدام از عزیزانتان را در جایگاه خود محترم شمرده، دوست بدارید و همراهی کنید، هرگز بین عزیزانتان کدورت ایجاد نمیشود. آنچه شما در غیاب عزیزانتان بر زبان میآورید، سازندهی الگویی است که از آنان در ذهن فرد متقابل میسازید. برای نمونه، اگر به همسرتان بگویید: «حوصلهی خانهی مادر و پدرم را ندارم» و یا به پدر و مادرتان بگویید: «همسرم، غرغروست و یا خسیس است» از یک جملهی سطحی و ساده، ذهنیتی پاکنشدنی و غدهی چرکینی را در اعماق وجود اطرافیانتان ایجاد کردهاید که درآوردن آن، مستلزم تخریب بسیار است.
هرگز ارتباط مادی و معنوی خود را با پدر و مادرتان از همسرتان پنهان نکنید:
از آنجایی که همسرتان، شریک زندگی شماست، پنهان کردن این مسائل به بهانهی اینکه یک مسألهی فردی است، در او ایجاد حساسیت کرده و خود را در جمع خانوادهی شما، غریبه احساس میکند. با او مشورت کنید و از پیشنهادهای سازندهاش استقبال کنید.
تفاوت غرزدن و راهکار خواستن را بشناسید:
اگر مایل هستید راهنمایی از پدر و مادر و یا همسرتان در مورد برخی نارساییهای زندگیتان درخواست کنید، مشکل خود را نه بهصورت گلایه بلکه به صورت طرح سؤال مطرح نمایید. برای نمونه، «مادر، بهنظر شما اگر خانمها کلاس آشپزی بروند بهتر است یا آشپزی را بهصورت سنتی از بزرگترها بیاموزند؟»
مناسبتهایی که برای پدر و مادر و همسرتان هدیه تهیه میکنید، تا حد امکان یکسان باشد:
اگر برای روز مادر، هدیهای خریدید، روز زن را فراموش نکنید و اگر به تولد اهمیت میدهید، برای هر دو یکسان باشد. حتی اگر برای سالگرد ازدواجتان اهمیت قائل هستید، در روز سالگرد ازدواج پدر و مادرتان، با گل و شیرینی به دیدارشان بروید. مهم، کیفیت یک ارمغان است نه گرانی و کمیت آن.
در گذراندن وقتهای فراغتتان با پدر و مادر، افراط نکنید:
بهطور حتم هر زن یا مردی دوست دارد خیلی از وقتها با همسرش تنها باشد، بهخصوص در سفر که موقع استراحت است و بهطور معمول در طول سال، زمان محدودی هم دارد. لزومی ندارد در هر سفر که میروید، پدر و مادرتان هم همراهتان باشند اما هرچند وقت یکبار هم سفری با علاقه و سلیقهی پدر و مادرتان ترتیب دهید و آنان را بسته به نوع زیارتی و سیاحتی در این سفر همراهی کنید.
مسؤولیتپذیر، قدرشناس و سرمشق باشید:
نقش خود را در زندگی زناشویی بهعنوان یک شریک عاطفی- اقتصادی بهدرستی ایفا کنید و در کنار آن، نیازهای واقعی پدر و مادر را بشناسید و بهموقع برآورده کنید و قدرشناس زحمتهای آنان باشید. رفتار شما میتواند بهترین الگو برای فرزندانتان در سالهای آینده که بهسرعت و پرشتاب خواهند رسید، باشد تا آنان با یادگیری از آموزههای تربیتی پدر و مادرشان بتوانند در ترازوی عدالت خانواده، کفههای مناسبی را بنشانند و شادکامی را در آینده به شما هدیه نمایند.
شیرین طباطبایی
کارشناسارشد روانشناسی
مجازی یعنی چی عمو؟
روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم. در رستوران محل دنجی را انتخاب کردم، چون می خواستم از این فرصت استفاده کنم تا غذایی بخورم و برای آن سفر برنامه ریزی کنم. فیله ماهی آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم. در انتهای لیست نوشته شده بود: غذای رژیمی می خورید؟ ... نه ! نوت بوکم را باز کردم که صدایی از پشت سر مرا متوجه خود کرد:
- عمو... میشه کمی پول بهم بدی؟
- نه کوچولو، پول زیادی همراهم نیست.
فقط اونقدری که بتونم نون بخرم ... باشه برات می خرم.
عمو اینچیه
پیام های الکترونیکی که مردم از طریق اینترنت می فرستن. متوجه شدم که چیزی نفهمیده. برای اینکه دوباره سئوالی نپرسد گفتم:
- اون فقط یک نامه است که با اینترنت فرستاده شده - بله در دنیای امروز خیلی ضروریه
- اینترنت چیه عمو؟
- اینترنت جائیکه که با کامپیوترمیشه خیلی چیزها رو دید و شنید. اخبار، موسیقی، ملاقات با مردم، خواندن و نوشتن، رویاها، کار و یادگیری. همۀ این ها وجود دارن ولی در یک دنیای مجازی.
- مجازی یعنی چی عمو؟
تصمیم گرفتم جوابی ساده و خالی از ابهام بدهم تا بتوانم غذایم را با آسایش بخورم.
دنیا مجازی جائیکه که در اون نمیشه چیزی رو لمس کرد. ولی هر چی که دوست داریم اونجا هست. رویاهامون رو اونجا ساختیم و شکل دنیا رو اونطوری که دوست داریم عوض کردیم. چه عالی. دوستش دارم..
- کوچولو فهمیدی مجازی چیه؟
آره عمو. من توی همین دنیای مجازی زندگی می کنم.
- مگه تو کامپیوتر داری؟
- نه ولی دنیای منم مثل اونه ... مجازی: مادرم تمام روز از خونه بیرونه ، دیر برمی گرده و اغلب اونو نمی بینیم. وقتی برادر کوچیکم از گرسنگی گریه می کنه، با هم آب رو به جای سوپ می خوریم خواهر بزرگترم هر روز میره بیرون. میگن دست فروشی میکنه اما من نمی فهمم چون وقتی برمی گرده می بینم که خسته و عصبانی است
پدرم سالهاست که زندانه و من همیشه پیش خودم همۀ خانواده رو توی خونه دور هم تصور می کنم. یه عالمه غذا، یه عالمه اسباب بازی و من به مدرسه میرم تا یه روز دکتر بزرگی بشم.
- مگه مجازی همین نیست عمو؟! قبل از آنکه اشکهایم روی صفحه کلید بچکد، نوت بوکم را بستم. صبر کردم تا بچه غذایش را که حریصانه می بلعید، تمام کند. پول غذا را پرداختم. من آن روز یکی از زیباترین و خالصانه ترین لبخندهای زندگیم را همراه با این جمله پاداش گرفتم:
ممنونم عمو، تو معلم خوبی هستی. آنجا، در آن لحظه، من بزرگترین آزمون بی خردی مجازی را گذراندم.
بدترین بداخلاقیها در حضور معلم اخلاق بروز میکند پس لطفاً نقش معلم اخلاق را بازی نکنید که اجباراً یکی شاگرد خواهد شد و شاگرد هم شیطنت خواهد کرد.بهتر است هر دو شاگرد بمانید. ما ازدواج نکردهایم که یکدیگر را تغییر دهیم چراکه با تغییرنکردهی یکدیگر ازدواج کردهایم!
اینکه میخواهم با ازدواج به رشد و تعالی دستیابم،در مورد کسی که پیش از ازدواج اثری از رشد و تعالی در او نیست، بیشتر به یک شوخی شبیه است.
· تا زمانیکه عروس هستی، او هم یک مادرشوهر خواهد بودپس دختر باش تا او مادر شود.
· تا زمانیکه داماد هستی، او هم مادرزن است پس پسر باش تا او مادر شود.
بهِت گفته باشم:تا مرا دعوت نکنند من هیچجا نمیروم.به خودت بیاتو بدون دعوت و اختیار پا به جهان گذاشتهای!
· تا زمانیکه مادرشوهر هستی، او هم ناچار عروس خواهد بود.پس مادر باش تا او دختر شود.
· تا زمانیکه مادرزن هستی، او هم ناچار داماد خواهد بودپس مادر باش تا او پسر شود.
شایعترین علتِ عدم تغییر،درخواست برای تغییر است.درحالی که تغییر نیز تغییر نمیکند! اگر:ابراز محبت زبانی را بهزور از همسرتان بخواهید،تنها از اویک متظاهر خواهید ساخت.
اگر:از خطاهای کوچک همسرتان چشم نپوشید،او از خطاهای بزرگ شما چشم نخواهد پوشید
ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا بهشمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال، در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود، هزینه میکرد.این آزمایشگاه، بزرگترین عشق «ادیسون» بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکلمیگرفت تا آمادهی بهینهسازی و ورود به بازار شود. همین روزها بود که نیمههای شب، از ادارهی آتشنشانی به پسر «ادیسون» اطلاع دادند که آزمایشگاه پدرش در آتش میسوزد و کاری از دست کسی برنمیآید و تمام تلاش مأموران، فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانهاست!
آنان تقاضا داشتند که موضوع، بهنحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.پسر با خود اندیشید که به احتمال زیاد، پیرمرد با شنیدن این خبر، سکته میکند بنابراین از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه، روی یک صندلی نشسته و سوختن حاصل تمام عمرش را تماشا میکند!پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او میاندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بهسر میبرد. ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سرشار از شادی گفت: «پسر تو اینجایی؟ میبینی چهقدر زیباست؟ رنگآمیزی شعلهها را میبینی؟ حیرتآور است! من فکر میکنم که آن شعلههای بنفش، به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر بهوجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظرهی زیبا را میدید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظرهی زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟»پسر حیران و گیج جواب داد: «پدر، تمام زندگیات در آتش میسوزد و تو از زیبایی رنگ شعلهها صحبت میکنی؟ چهطور میتوانی؟ من تمام بدنم میلرزد و تو خونسرد نشستهای؟!»پدر گفت: «پسرم از دست من و تو که کاری برنمیآید. مأموران هم که تمام تلاششان را میکنند. در این لحظه بهترین کار، لذتبردن از منظرهایست که دیگر تکرار نخواهد شد. در مورد آزمایشگاه و بازسازی یا نوسازی آن، فردا فکر میکنیم! الآن موقع اینکار نیست! به شعلههای زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!»«توماس آلوا ادیسون» سال بعد، دوباره در آزمایشگاه جدیدش، مشغول بهکار بود و همان سال، یکی از بزرگترین اختراعهای بشریت یعنی «ضبط صدا» را تقدیم جهانیان نمود. او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد.
چند سال پیش در یک روز گرم تابستانی در جنوب فلوریدا، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره کلبه نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت می برد.مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می کند، مادر وحشت زده به طرف دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت.تمساح با قدرت می کشید ولی عشق مادر به کودکش آن قدر زیاد بود که نمی گذاشت او بچه را رها کند. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریادهای مادر را شنید، به طرف آن ها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت.پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی نسبی بیابد. پاهایش با آرواره ها تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود.خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخم هایش را به او نشان دهد.پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: «این زخم ها را دوست دارم؛ اینها خراش های عشق مادرم هستند.»
آرتو اشی قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون به خاطر خون آلوده ای که در جریان یک عمل جراحی در سال 1983 دریافت کرد به بیماری ایدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد او از سراسر دنیا نامه هایی از طرفتارانش دریافت کرد یکی از طرفتارانش نوشته بود چرا خدا تو را برای این بیماری انتخاب کرد ؟ او در جواب گفت در دنیا 50 میلیون کودک تنیس بازی را آغاز می کنند 5 میلیون نفر یاد میگیرند که چگونه تنیس بازی کنند ، و 500 هزار نفر تنیس را در سطح حرفه ای یاد می گیرند . 50 هزار نفر را به مسابقات میگذارند . 5 هزار نفر سرشناس می شوند 5 نفر به مسابقات تنیس ویمبلدون راه پیدا میکنند ، 4 نفر به نیمه نهایی می رسند و 2 نفر به فینال ..... و آن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم ، هرگز نگفتم خدایا چرا من ؟ و امروز هم از بیماری رنج میکشم ، نیز نمی گویم خدایا چرا من ؟
من دانشجوى سال دوم بودم.. یک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر
افتاد، خندهام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است.
سوال این بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت میکند چیست؟
من آن زن نظافتچى را بارها دیده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و
حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا باید میدانستم؟
من برگه امتحانى را تحویل دادم و سوال آخر را بیجواب گذاشتم. درست قبل
از آن که از کلاس خارج شوم دانشجویى از استاد سوال کرد آیا سوال آخر هم
در بارمبندى نمرات محسوب میشود؟
استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدمهاى بسیارى ملاقات
خواهید کرد. همه آنها مهم هستند و شایسته توجه و ملاحظه شما میباشند،
حتى اگر تنها کارى که میکنید لبخند زدن و سلام کردن به آنها باشد
من این درس را هیچگاه فراموش نکردهام
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر ِ زیباروی کشاورزی بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر رو یک به یک آزاد میکنم، اگر تونستی دم هر کدوم از این سه گاو رو بگیری، میتونی با دخترم ازدواج کنی.مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در طویله باز شد و بزرگترین و خشمگینترین گاوی که تو عمرش دیده بود به بیرون دوید. فکر کرد یکی از گاوهای بعدی، گزینه ی بهتری خواهد بود، پس به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتی خارج بشه. دوباره در طویله باز شد. باورنکردنی بود! در تمام عمرش چیزی به این بزرگی و درندگی ندیده بود. با سُم به زمین میکوبید، خرخر میکرد و وقتی او رو دید، آب دهانش جاری شد. گاو بعدی هر چیزی هم که باشه، باید از این بهتر باشه. به سمتِ حصارها دوید و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتی خارج بشه.برای بار سوم در طویله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. این ضعیف ترین، کوچک ترین و لاغرترین گاوی بود که تو عمرش دیده بود. این گاو، برای مرد جوان بود! در حالی که گاو نزدیک میشد، در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روی گاو پرید. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت!..زندگی پر از فرصت های دست یافتنیه. بهره گیری از بعضی هاش ساده ست، بعضی هاش مشکل. اما زمانی که بهشون اجازه میدیم رد بشن و بگذرن (معمولاً در امید فرصت های بهتر در آینده)، این موقعیت ها شاید دیگه موجود نباشن. برای همین، همیشه اولین شانس رو بچسب!
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند. آنها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند.
در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: «نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»
پسر پاسخ داد: «عالی بود پدر!»
پدر پرسید: «آیا به زندگی آنها توجه کردی؟»
پسر پاسخ داد: «فکر می کنم!»
پدر پرسید: «چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟»
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: «فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان فانوسهای تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست!»
در پایان حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه کرد: «متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعا چقدر فقیر هستیم!»
کشاورزی بود که تنها یک اسب برای کشیدن گاوآهن داشت. روزی اسبش فرار کرد. همسایه ها به او گفتند: "چه بد اقبالی!"
او پاسخ داد: "ممکن است"
روز بعد اسبش با دو اسب دیگر برگشت. همسایه ها گفتند: "چه خوش شانسی!"
او گفت:"ممکن است"
پسرش وقتی در حال تربیت اسبها بود افتاد و پایش شکست. همسایه ها گفتند: "چه اتفاق ناگواری!"
او پاسخ داد: "ممکن است"
فردای آن روز افراد دولتی برای سربازگیری به روستای آنها آمدند تا مردان را به جنگ ببرند اما پسر او را نبردند. همسایه ها گفتند:"چه خوش شانسی!"
او گفت: "ممکن است!"
و این داستان همچنان ادامه دارد [...] همانطور که زندگی ادامه دارد
پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند ...
مادرش دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد .هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می گذشت نان را بر دارد .
هر روز مردی گوژ پشت از آنجا می گذشت و نان را بر میداشت و به جای آنکه از او تشکر کند می گفت: هر کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد !!!
این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد و به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟
یک روز که زن از گفته های مرد گوژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که می کنم ؟
بلافاصله نان را برداشت و دور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت
مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت.
آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد ، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباسهایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه ، تشنه و خسته بود
در حالی که به مادرش نگاه می کرد ، گفت: مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم . در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گوژ پشت را دیدم که به سراغم آمد . او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : این تنها چیزی است که من هر روز میخورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری .
وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود ، فرزندش نان زهر آلود را می خورد
به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت:
هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می دهیم به خود ما باز می گردد
مدیریت، اساسیترین و مهمترین رکن موفقیت یک سازمان و مجموعه میباشد. تفاوت مدیران موفق و ناموفق در طرز تفکر و نوع اقداماتیست که انجام میدهند اما همهی افرادی که دارای دانش مدیریت هستند، با قراردادن یک مدل مدیریتی متناسب با مجموعهای که در آن فعالیت میکنند، میتوانند یک مدیریت موفق داشته باشند و منشأ تحولات و تغییرهای مثبت باشند. با بررسی رفتار مدیریتی بسیاری از مدیران موفق، نکاتی ارزشمند از نوع مدیریت آنان استخراج میشود که میتوان بهعنوان «منشور مدیران موفق» از آن یاد کرد و افرادیکه تمایل دارند در محیط کار و یا حتی خانوادهی خود، مدیریت مؤثر و موفقی داشته باشند میتوانند این منشور مدیریتی را با سرفصلهای زیر، الگوی خود قراردهند و طعم شیرین مدیریت موفق را حس کنند. مدیران موفق:
- چگونگیِ برنامهریزی برای وقت و مدیریت زمان را میدانند:
مطالعهها نشانمیدهد که مدیران اجرایی، هر 8دقیقه یکبار کارشان دچار وقفه میشود مگر اینکه برای حمایت از خود، تدبیری اندیشیده باشند. این وقفه گاهی یک تلفن است، گاهی منشی یا مسؤول دفتر آنان است بنابراین، پدید آمدن وقفهها، غیرقابل اجتناب میباشد و هرچه یک مدیر اجرایی، پرمشغلهتر و کارش سنگینتر باشد، احتمال تکرار این وقفهها بیشتر خواهد بود.
مدیران موفق، زمان را مدیریت میکنند و براساس یک انضباط شخصی، تمام برنامههای خود را مکتوب و با زمانبندی مشخص پیگیری مینمایند. آنان قدرِ زمان را میدانند و بهعنوان ارزشمندترین سرمایه به آن نگاه میکنند و خود را با موضوعهای جزئی و بیارزش سرگرم نمیکنند. تکنیکهای مدیریت زمان، بسیار ساده است، فقط باید آنها را بهکار بست تا از لحظهها و ثانیههایی که میگذرد، به شکل مطلوبی استفاده کرد. این نکته را یادمان باشد که زمان برای کسی که میترسد، بسیار کند است و برای کسی که وقتش را به بطالت میگذراند، بسیار طولانی و برای کسی که مشغول کار است، بسیار کوتاه میباشد و برای آنهایی که برنامهریزی میکنند، ازلی و ابدی است.
- تصویر شفاف و روشنی از رسیدن به هدف در ذهن دارند:
مدیران موفق، این مهارتها را به کارمندان خود نیز منتقل کردهاند. آنان گاهی در اوج فعالیتها و شاید تنشهای کاری، میایستند و به تصویر زیبای رسیدن به هدف مینگرند. تصویرسازی، سرعت یک مدیر را برای تحقق هدفها و برنامههایش زیاد میکند و باعث میشود شور و هیجان خوبی در محیط کار ایجاد شود. دانشمندان علم روانشناسی، امروزه تصویرسازی را از رموز انسانهای موفق میدانند. متأسفانه بعضی از مدیران گاهی بهقدری مشغول کار و فعالیتهای روزانه میشوند که یادشان میرود قراراست به چه اهدافی برسند و همین سردرگمی، باعث عدم موفقیت آنان میشود و یا ممکن است بهجای تصویرهای شفاف و مثبت، تصویرهای کدر و منفی در ذهن خویش ترسیم کنند که این اقدام نیز ممکن است آنان را در رسیدن به هدفهایشان ناکام بگذارد. یک مدیر موفق، با امید به آینده، تصویر زیبایی از موفقیت در ذهن خویش ترسیم میکند و با اقتدار در مسیر رسیدن به اهداف حرکت میکند.
- نقاط ضعف را میشناسند اما بر نقاط قوت تکیه میکنند:
شناسایی نقاط ضعف و قوت، مقدمهی پیشرفت یک سازمان میباشد. مدیرانی که فقط بر نقاط ضعف تمرکز میکنند، نمیتوانند مدیران موفقی باشند و بهطور دائم روحیهی خود و دیگران را تخریب میکنند. دانستن نقاط ضعف، به یک مدیر کمک میکند تا مسیر اصلی پیشرفت را پیدا کند. داشتن نگاه مثبت به موضوعات، انرژی مضاعفی در مدیر و کارمندان ایجاد مینماید تا بتوانند اقدامهای مؤثری را انجام دهند. بزرگی میگوید: «تفاوت میان شما و من در شنیدن یک چیز است. وقتی که شما صدای بستهشدن دری را میشنوید، من صدای باز شدنش را میشنوم.»
فرصتهایی که برای یک مدیر پیشمیآید، بهسرعت میگذرد. مدیران هوشمند و موفق، از فرصتها به بهترین شکل استفاده میکنند و همواره موجی از امید و روحیه در خود و اطرافیان ایجاد مینمایند و با ارادهای پولادین، نقاط ضعف خود را میپوشانند و نقاط قوت را تقویت میکنند.
- از کارهای کماهمیت دوری میکنند:
یک مدیر اجرایی قوی و موفق، همیشه به کارهای پراهمیت میپردازد و از کارهای کماهمیت و جزئی دوری میکند. او همیشه فکرهای بزرگی دارد و برای فکرهای بزرگ، اقدامهای شایسته هم انجام میدهد. مدیر موفق با تقسیم و تفویض کار، موضوعات سازمان را پیگیری مینماید و با یک اولویتبندی منطقی، اقدامهای لازم را انجام میدهد. مدیران ناموفق همیشه وارد جزئیات میشوند و در ریزترین موضوعات دخالت میکنند و درنتیجه، قدرت اعتمادبهنفس و ابتکار کارمندان را سلب مینمایند.
مدیران خوشفکر، با یک برنامهی مدون، هدفهای سازمانی خود را پیگیری میکنند و هر روز صبح، تمامی اقداماتی را که قرار است انجام دهند، بر روی کاغذ نوشته و بر مبنای اولویتبندی مشخص، فعالیتها را مدیریت مینمایند. راز پیشرفت و تعالی یک مدیر، تمرکز بر انجام کارهای مهم و ارزشمند میباشد. قانون پارتو (قانون 20-80) از مهمترین اصول موفقیت یک مدیر در اولویتبندی امور میباشد یعنی شناسایی 20درصد از فعالیتهایی که 80درصد اهمیت و راندمان دارند، باعث پیروزی یک مدیر میشود.
- با فکر و هوشمندانه تصمیم میگیرند:
قضاوت زودهنگام دربارهی فعالیتها و یا کارمندان، از اشتباههای بزرگ یک مدیر ناموفق است و بدتر از قضاوت ناصحیح، تصمیمگیری و اقدام بعد از آن است. بهطور معمول در یک سازمان و مجموعه، اطلاعات مختلفی شایع و پخش میشود ولی یک مدیر هوشمند و موفق، تحت تأثیر این موضوعات قرارنمیگیرد. البته تمامی موارد را با دقت و تأمل بررسی و پس از مشورت، اقدام لازم را انجام میدهد. مدیران موفق، ساعتهای زیادی را به فکر و مشورت میپردازند و وقتیکه به نتیجهی مشخصی رسیدند، تصمیمی قاطع میگیرند و با اقتدار در جهت بهبود و پیشرفت حرکت میکنند. مدیران موفق، بعد از تصمیمگیری دچار تردید و شک نمیشوند البته همیشه مواظب افراد تصمیمساز هستند که این افراد، انسانهایی امین و صادق باشند و با نیت خیرخواهانه به مدیر مشورت دهند.
مهندس سیدحسین میرباقری
ایمان قوی داشته باشید و بدانید هر چه رخ می هد خواست خداوند است
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.
- اول این که سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
- دوم این که در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی.
- و سوم این که در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی.
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد:
- اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که می خوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.
- اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهنرین خوابگاه جهان است.
- و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای می گیری و آن وقت بهترین خانه های جهان مال توست
زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسباب کشی کردند روزبعد ضمن صرف صبحانه زن متوجه شد که همسایه اش در حال آویزان کردن رخت های شسته است و گفت لباسها چندان تمیز نیست انگار نمی داند چطور لباس بشوید احتمالاً باید پودر لباس شویی بهتری بخرد 0همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت هر بار زن همسایه لباسهای شسته را برای خشک شدن آویزان می کرد زن جون همان حرفها را تکرار می کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد روزی از دیدن لباسهای تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت یاد گرفته چطور لباس بشوید مانده ام چه کسی درست لباس شستن را به او یاد داده . مرد پاسخ داد امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره هایمان را تمیز کردم زندگی هم همینطور است وقتی که رفتار دیگران را مشاهده می کنیم آنچه می بینیم به درجه شفافیت پنجره ای که از آن مشغول نگاه کردن هستیم بستگس دارد قبل از هر گونه انتقادی بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم که به جای قضاوت کردن فردی که می بینیم در پی جنبه های مثبت او باشیم
با پرسیدن این سؤال از خود، در حقیقت، وارد مبحث گسترده و پایانناپذیر و در عین حال، شیرین و دلپذیرِ ارتباطات میشویم. ارتباطات، یکی دیگر از همان ایستگاههاییست که باید در اتوبانی که به سمت کمال میرانی، در مقابلش، لحظهای توقف کنی. با توقف در این ایستگاهها و تفکر و تعمق در مفاهیم بلند پنهان در این مباحث، با زندگیات هر لحظه بیشتر آشنا میشوی و مانند شاگردی که از مقام تقلید به مقام تحقیق رسیده باشد، خود، راه سعادت و روش رسیدن به آنرا کشف و استخراج میکنی.
انسان، فرشتهایست که تنها یک بال دارد و زمانی میتواند قدرت پرواز پیدا کند که با انسان دیگری ارتباط برقرار کند. بنابراین، یکی از فاکتورهای ارزیابیِ میزانِ موفقیت انسان در مسیر کمال، همانا تعداد دوستان خوبی است که انسان را در مسیر زندگی یاری میدهند و او را به مقصودها و هدفهایش میرسانند. حال، سخن این است که آیا تو چنین دوستان خوبی در کنار خود داری؟
بدان که موفقترین انسانها، کسانی هستند که نهتنها با خدا بلکه با خود و دیگران به عالیترین وجه ممکن، ارتباط برقرارمیکنند. میتوان گفت آنان، مشتاق آشنایی با خود هستند و میل دارند تا از خود یادگرفته و به خود بیاموزند! خوب میدانند که از اعماق ضمیر خویش، چه درسهایی میتوان گرفت. خوب میدانند برای دستیابی به حقیقت و رسیدن به موفقیت، برای زیبا زیستن و زیبا مسیر زندگی را پیمودن، به کلیدی نیاز دارند و این کلید چیزی جز ارتباطات نیست.
در دنیایی که سرعت، قدرت و رقابت، در صدر فهرستِ اصول موفقیت قرارمیگیرند، کسانی قادرند به مقصود، رسیده و شاهد موفقیت را در آغوش کشند که بتوانند خود را بهخوبی معرفی کرده و توانمندیهای وجودشان را بهدرستی عرضه نمایند. تو به عنوان کسی که همهی فصول زندگیاش، زیبایی و آراستگی است، بهعنوان فردی که در آسمان معنویت، اوج گرفته و از خود، رسته و به خدا پیوسته، باید در زندگی خود و اطرافیانت، نور بپاشی و چون نگینی بر انگشتر زندگی بدرخشی. باید هرکه به تو مینگرد، نور خدا و جلوههای الهیِ حق را در رخسارت ببیند و شخصیتت آهنربایی باشد که میدان مغناطیسی آن به شعاع همهی عالم، پیرامون تو باشد. هر که تو را ببیند، جذب شود و هر که از تو بشنود، به دیدارت مشتاق گردد.
آری، ارتباطات، کلید طلایی موفقیت تو در مسیر کمال است. خود را با مباحث زیبای آن آشنا کن. تکنیکهای فن ارتباط مؤثر را بیاموز و این کلید طلایی را که به کمک آن میتوانی هر درِ بستهای را بازکنی و داخل شوی، در دست بگیر و بهعنوان یک انسان جذاب، مهربان، عاشق و صمیمی، در میان دیگران، حضور پیدا کن و سپس ببین که چگونه مسیر کمال را عالی و با موفقیت کامل، طیمیکنی و به ملاقات حضرت دوست، نائل میشوی.
دکتر علیرضا آزمندیان
بانوی خردمندی در کوهستان سفر می کرد که سنگ گران قیمتی را در جوی آبی پیدا کرد روز بعد به مسافری رسید که گرسنه بود . با نوی خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود . مسافر گرسنه ،سنگ قیمتی را در کیف بانوی خردمند دید ، از ان خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد زن خردمند هم بی درنگ ، سنگ را به او داد . مسافر بسیار شادمان شد و از اینکه شانس به او رو آورده بود از خوشحالی سر از پا نمی شناخت . او می دانست که جواهر به قدری با ارزش است که تا آخر عمر ، می تواند راحت زندگی کند ، ولی چند روز بعد ، مرد مسافر به راه افتاد تا هر چه زودتر بانوی خردمند را پیدا کند . بالاخره هنگامی که او را یافت سنگ را پس داد و گفت : ( خیلی فکر کردم می دانم این سنگ چقدر با ارزش است اما آن را به تو پس می دهم با این امید که چیزی ارزشمند تر از آن به من بدهی . اگر می توانی ، آن محبی را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشی
زوج جوانی که در مجاورت آپارتمان آقای «امیدوار» زندگی میکردند، دائم با هم بگومگو و جروبحث داشتند و گاهی صدایشان آنچنان بلند میشد که خواهناخواه توجه آقای «امیدوار» را هم به خود جلب میکرد بهطوریکه مدتها بود که این زوج، یکی از دغدغههای فکری آقای «امیدوار» شده بودند. هرچند بارها سعی کرده بود قدم پیشبگذارد، شاید کمکی از دستش برآید اما همیشه این نگرانی که مبادا تصور شود به حریم خصوصی آنان وارد شده، او را از این کار بازداشته بود تا اینکه سرانجام، فکری به ذهنش خطور کرد.
غروب آن روز سرنوشتساز که زوج جوان هر دو در منزل بودند، آقای «امیدوار» زنگ درب آنان را فشرد و پس از لحظهای کوتاه، مرد جوانی درب را بهآرامی گشود و با تعجب پرسید: «فرمایشی دارید؟» آقای «امیدوار» درحالیکه تبسمی بر لب داشت، پاسخ داد: «لطفاًً مرا ببخشید. من همسایهی دیواربهدیوار شما هستم و تاکنون افتخار آشنایی با شما را نداشتهام اما دورادور، شما را دیدهام. راستش من نویسندهی یکی از نشریات هستم و مطالب اجتماعی مینویسم و در این راستا، گاهی لازممیآید از نظر دیگران درجهت تکمیل مقالات، کمک بگیرم. اینبار قصد دارم در مورد «زندگی» بنویسم و بسیار خوشحال میشوم از نظرات شما زوج جوان در مورد «زندگی و مفهوم آن» بهرهببرم. البته بهخوبی میدانم که شاید مشغلههای زندگی، فرصت چندانی به شما ندهد تا این توقع من را برآورده کنید اما اگر این لطف را در حق من بکنید، بسیار قدردان شما خواهم بود. هیچ لزومی هم ندارد با شتاب، پاسخ من را بدهید، میتوانید با حوصله با همسرتان مشورت کنید و سر فرصت، نظراتتان را به من منتقل کنید. فقط تأکید میکنم که اساس و پایهی این مقاله بر نظرات و دیدگاه شما از زندگی استوار است.»
مرد جوان که گویی در مقابل عمل انجامشدهای قرارگرفته باشد، با حالتی که حکایت از عدم رضایت داشت، گفت: «بسیار خوب، سعی خودمان را میکنیم اما انتظار زیادی از ما نداشته باشید، ما خودمان هم هنوز...» اما ترجیح داد ادامهی سخنش را ناتمام بگذارد و فقط گفت: «بسیار خوب، حالا بفرمایید داخل در خدمتتان باشیم.» آقای امیدوار که بهنظر میرسید به هدف خود نزدیک شده است، با خوشرویی پاسخ داد: «قول میدهم در فرصت مناسبی خدمتتان برسم. به امید دیدار.»
روزها از پی هم میگذشتند و دیگر صدای جروبحث از آپارتمان زوج جوان به گوش نمیرسید و این امر برای خود آقای «امیدوار» هم تعجببرانگیز بود. بیش از یک ماه از اولین ملاقات آنان گذشته بود و هنوز زوج جوان پاسخی به درخواست آقای «امیدوار» نداده بودند. کمکم آقای «امیدوار» داشت به این نتیجه میرسید که زوج جوان پی به نقشهی او بردهاند و تصمیم گرفتهاند به بگومگوی خود بهآرامی و بدون جلب توجه، ادامه دهند. تا اینکه سرانجام شبی آقای «امیدوار» با شنیدن صدای زنگ درب آپارتمان، از خود پرسید: «یعنی چه کسی میتواند باشد؟ من که منتظر کسی نیستم.» و پاسخ خود را پس از باز کردن درب و مشاهدهی زوج جوان درحالیکه دستهگل زیبایی در دست مرد جوان بود، گرفت. مرد جوان گفت: «سلام آقای امیدوار، ببخشید که بیموقع مزاحمتان شدیم، فقط به منظور تشکر خدمتتان رسیدهایم.» سپس دستهگل را به طرف آقای «امیدوار» گرفت. آقای «امیدوار» درحالیکه دستهگل را میگرفت گفت: «متوجه منظورتان نمیشوم. مگر من چه کاری برای شما کردهام که مستحق تشکر است؟» زن جوان با خوشرویی پاسخ داد: «واژهی سحرآمیز «زندگی و مفهوم آن» را به ما آموختید.» و مرد جوان ادامه داد: «کلید طلایی مشکلات ما در عدم درک صحیح از «زندگی» بود و از زمانی که سعیکردیم قدر «زندگی» را بیشتر بدانیم، گویی دروازههای جدیدی به سرزمین سعادت و خوشبختی بر روی ما گشوده شد.»
زوج جوان دوباره تشکر کردند و پس از خداحافظی به آپارتمان خود برگشتند. آقای «امیدوار» با لبخندی رضایتبخش درحالیکه گلها را میبویید، با خود میاندیشید: «بهراستی همهی ما گاهی بیش از پند و اندرز، تنها نیاز به تلنگری داریم تا در مسیر زیبای زندگی قرارگیریم.»
عبدالحمید پوراسد
نویسنده و مترجم
مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند" مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان پسر دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند. زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می بارد، آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!
مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!
خدایا! کلبهی کوچک و سبز آرامش مرا بر فراز قلههای سپیدپوش عشقت پایدار بدار.
خدایا! چشمهی جوشان امیدواری مرا در مسیر اقیانوس بینیازی، جاریگردان.
خدایا! آسمان لاجوردی اندیشههای پویای مرا به نور خورشید آستانت گرمابخش.
خدایا! به صندوقچهی کوچک سینهام، تاب طپش پرشور زندگی را ببخش تا وسعت و فراخی یابد.
خدایا! کلام زمینی مرا با آیات الهامبخش الهی، روحی آسمانی بخش تا قلم قادر باشد شکرانهی آن را بهجا آورد.
خدایا! چشمان کوچک مرا به وسعت کائنات بیانتهایت بگشا تا ذرهای از نعمتهای بیشمار تو را نادیده نگیرم.
خدایا! پرندهی سبکبال وجودم را در آشیانهی آغوش پرمهرت آرام ده تا لالایی دلنشین آفرینش، مرا به خواب شیرین با تو بودن فروبرد.
عبدالحمید پوراسد
نویسنده و مترجم
خدایا!
من آموختهام با تو بودن چهقدر آسان است.
من آموختهام در کنار تو بودن یعنی همهچیز.
من آموختهام با یاد تو بودن یعنی اندیشیدن در عمق.
من آموختهام تو را صدا کردن یعنی آرامش خاطر.
خدایا! کمکم کن تا بیاموزم این زندگی را که تو به من هدیه کردهای، شادابتر و سالمتر بسازم.
خدایا! من آموختهام که در هر لحظه به درگاه تو نیایش کنم و شکرگزار دریای بیکران رحمت تو باشم.
«جکسون براون»
من آموختهام که در درون لحظهها زندگی کنم، نه برای لحظهها و حتی بهدنبال لحظهها بروم.
من آموختهام که به خود نگاه کنم و از عقل بیکرانم استفاده نمایم و عشق را در خود و دیگران ببینم و زندگی را یک راز بدانم زیرا بهدنبال راز رفتن، به من زیبایی میدهد.
من آموختهام که زندگی مانند یک پازل است که بهموقع باید قطعههای آنرا کنار هم بگذارم و درنهایت از شاهکاری که در حال ساختن آن هستم، لذت ببرم.
این پازل، مال من است و منحصربهفرد است از تولد تا مرگ.
من خودم را با خود، مقایسه میکنم چون پازل من با دیگری فرق دارد حتی با فرزندم، همسرم، اطرافیانم و انسانهای دیگر.
مسألههای دوران زندگیام که تا به امروز گذشته و قطعههای پازل آنرا چیدهام، در زندگیام نقش بسته است، پس نمیتوانم همان پازل را برای دیگران و حتی برای فرزندم بخواهم، چون با تولد فرزندم در پازل زندگیام، او هم دارای یک پازل میشود و هرچه این پازل توسط اطرافیان، کمتر دستکاری شود، او با رشد خود و تصمیم بهموقع و برخوردار بودن از خلاقیتش، پازل زیباتری نسبت به زمان خود میسازد و از شاهکار خود لذت میبرد. چون در درون لحظهها میتواند با فکر خود و انتخاب صحیح قطعهها حتی با کمترین اشتباه، شاهکار زندگی زیبایش را بسازد.
این شاهکار بهطور دقیق مشخصهی تعهد ریشهدار و پایدار اوست که باعث میشود بر زندگی تسلط یابد. درحقیقت، من با آموختن زندگی زیبا و خود را عاملِ حرکت دانستن، قطعههای پازل را کنار هم میچینم. درواقع صحیحچیدن قطعههاست که مرا ساخته و پرداخته میکند.
بگذارید داستانی از دو برادر دوقلو برایتان بگویم:
دو برادری که یکی در فقر و اعتیاد و دیگری در تحصیلات، ثروت و زندگی زیبا بهسر میبردند، در یک مصاحبه از آنان سؤال شد که عامل بدبختی و خوشبختی شما چه بوده است؟
اولی گفت پدرم، دومی گفت پدرم.
درحقیقت، پدر آنان، یک فرد فقیر و معتاد بود.
اولی با مقصر دانستن پدر و سرزنش خود و دیگران، پازل پدر را تکرار کرد.
ولی دومی با ارادهی خود و عدم مقصر دانستن فردی، پازل منحصربهفرد خود را نقش بست.
آدمی، زندگیِ پیشساخته نیست. این تو هستی که با چیدن بهموقع قطعههای پازل، زندگی هدفمند خود را نقش میبندی و از وقایع و بحرانهای زندگی، جرأت، شهامت، صبوری و پذیرش را میآموزی.
دکتر حمیدرضا ترابی
متخصص بیماریهای مغز و اعصاب
استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند ۵٠ گرم، ١٠٠ گرم، ١۵٠ گرم. استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمیدانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد. شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمیافتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى میافتد؟ یکى از شاگردان گفت: دستتان کمکم درد میگیرد. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟ شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دستتان بیحس میشود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج میشوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات میشود؟ من چه باید بکنم؟ شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقاً. مشکلات زندگى هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهنتان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانیترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگهشان دارید، فلجتان میکنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود. فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهمتر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمیگیرید، هر روز صبح سرحال و قوى بیدار میشوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش میآید، برآیید! دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگى همین است!
راز 10/90 را کشف کن . پی بردن به این راز زندگیت را تغییر خواهد داد.
راز 10/90 باور نکردنی است ! تعداد اندکی از مردم از آن با خبرند و آنرا در زندگی روزمره به کار میبرند .
هر روز میلیونها نفر به نا حق از فشارها ، مشکلات و رنجهایی در عذابند . این آدمها چندان موفق بنظر نمیرسند .
روزهای بد ،
روزهای بدتری بدنبال خواهد داشت.
بنظر میآید دائما وقایع وحشتناکی در حال وقوع است،
استرس همیشه وجود دارد ، از خوشی خبری نیست و روابط بین افراد در حال از هم پاشیده شدن است.
بهترین ساعات عمر با نگرانیها و دلمشغولیهای بیمورد تلف میشود . امکان لذت بردن از زندگی وجود ندارد . دوستیها از بین میروند و زندگی بیر حم و کسالت آور بنظر می رسد . و امکان لذت بردن از زندگی موجود ندارد .
جملات بالا توصیف حا لات روحی شما نیز بود؟ اگر اینطور است نا امید نشوید . شما میتوانید به انسانی کاملا متفاوت تبدیل شوید .
فقط کافیست به راز 10/90 پی ببرید و از آن در زندگیتان استفاده کنید.
این راز میتواند زندگیتان را تغییر دهد . این راز چیست؟
10% زندگی همه ما اتفاقاتی است که میافتد . اما 90% بقیه چی؟
90% بقیه هم عکس العملهایی هستند که ما به آن 10% اتفاقات رخ داده ، نشان میدهیم.
این یعنی چه؟
در واقع هیچ کدام از ما کنترلی روی 10% اتفاقاتی که برایمان میافتد نداریم .
ما نمیتوانیم جلوی خراب شدن اتومبیل مان را بگیریم ، ممکن است هواپیمایمان دیر برسد و تمام برنامه های ما به هم بریزد .
و یا ممکن است ماشین دیگری در ازدحا م و شلوغی خیابان راه ما را بند بیاورد .
بله این عکس العملهای ما است که 90% بقیه اتفاقات را شکل میدهد.
تو هیج کنترلی روی چراغ راهنمایی رانندگی نداری که کی قرمز است یا کی سبز میشود اما میتوانی عکس العمل خود را در مورد چراغ قرمز که طولانی بنظر میرسد کنترل کنی .
با کنترل خودت در مواقع لازم مانع از مورد تمسخر قرار گرفتن توسط دیگران خواهی شد.
مثالی میزنم:
تو در حال صرف صبحانه با خانواده هستی که دست دختر کوچکت به فنجان چای میخورد و همه آن روی لباست میریزد . خوب تا اینجا کنترل اوضاع دست تو نبود و تو نمیتوانستی مانع از وقوع آن شوی . اما خوب دقت کن :
اینکه چه اتفاقاتی بعد از آن بیفتد کاملا در دست توست .
تو عصبانی می شوی ، شاید فحش هم بدهی و به شدت دخترت را برای ریختن چای روی بلوزت دعوا میکنی. دخترت گریه میکند.
تو هم بعد از دعوا کردن او به طرف همسرت برمیگردی و از او هم برای اینکه فنجان چای را درست لبه میز گذاشته
است ، انتقاد میکنی .
درگیری لفظی کوتاهی بین شما پیش میآید . تو با عصبانیت به طبقه ب
زندگیِ هرکس، به قدرِ سرزندگیِ اوست؛
و سرزندگی، یعنی اینکه:
در لحظهی اکنون
بهسر بردن و زیستن و زندگی کردن؛
و از سرچشمهی جوشان و جهانِ همین حالا
-برخوردار و خلاق و آگاه و شاداب و باانگیزه-
دَمزدن و سربرآوردن و جاریشدن و بهراه افتادن.
احیایِ زمان و زمین، از اِحیای متهوّرانه و متحولانهی اندیشه و باور آدمی، آغاز میشود.
این -تنها- شما هستید که میتوانید تکلیفِ خویش را روشنسازید؛
و اصلاً -هم- نباید به روی خودتان بیاورید که نمیشود!...
اگر قرارباشد که روزی به خود بیاییم؛ آن روز، همین امروز است.
هیچ برگی فرونمیریزد،
مگر اینکه -بهگونهای- در سرنوشت جهان اثر میگذارد.
زمان، منتظرِ هیچکس نمیماند؛
و ما هرچه بیشتر صبر کنیم، دیرتر -هم- میشود!
انتظار راستین هرکس، از درون خود او آغاز میشود.
هیچکس نمیتواند یک نفر دیگر را خوشبخت کند.
خوشبختی یا تیرهروزیِ هرکس، بهدست خود اوست.
این، تصمیم، خواست و برنامهریزی هرکسیست
که خوشبختی یا تیرهروزی آنکس را رقم میزند.
همهی هستی و هستیآفرین بزرگ، چشمبهراه حرکتهای حسابشدهی ما هستند.
اگر به راه نیفتیم، هرگز نخواهیم رسید.
اینپا و آنپا کردن، بالأخره آدم را از پا میاندازد!
هیچکس، برای شما کاری نمیتواند کرد؛ این تصمیم و تدبیر خودتان است که میتواند برایتان کاری بکند.
اگر شما یقهی زمان را نگیرید، زمان یقیناً یقهی شما را خواهدگرفت!
اثرگذاری هر دقیقه، گاهی از تأثیر 60ساعت هم بیشتر است.
همیشه -و در هر جایگاهی- هر ساعت، 60دقیقه نیست.
این شما هستید که به زمان معنا میدهید. زمان و زمین، در دستان اراده و همت شما هستند.
برای اینکه به نتیجه و دستاوردهایی اساسی برسیم، باید که کاری اساسی هم بکنیم.
با کارهای روزمره و معمولی و پیش پا افتاده و کوچک نمیشود که به دستاوردهایی بزرگ فرارسید.
«ادیسون» برای اینکه به «لامپ برق» -که خود، انفجاری نو در جهانی نو بود- دسترسی پیدا کند، سعینکرد که کارکرد «شمع» را بهبود بخشد؛ بلکه او دست در دست تهوّر و تغییر و تحول و باورآفرینی، درصددِ آن شد که -پیش و بیش از آنکه چشمان مردمان را روشن کند- اندیشهها و باورهای دنیا را از درون تغییر دهد و روشن سازد و به همهی دنیا بگوید که:
آری، کار دیگری هم میتوان کرد
و طور دیگری هم میتوان روشن شد!...
زمان، همهی دارایی و دارندگیِ آدمیست.
اگر که آدم، همهی دنیا و تمامتِ امکانات و انرژیهای بیرونی را دارا باشد،
اما زمان و فرصت کافی برای بهکارگیری و برخورداری از آنها را در اختیار نداشته باشد،
معنایش این است که: «هیچچیز ندارد!»
برای آنان که «زمان» را نمیشناسند و نمیفهمند، نهتنها 60دقیقه، بهاندازهی یکساعت نیست؛ بلکه بهرهوری و برخورداریِ 60هزاران دقیقهشان نیز بهپای ارزش و اعتبار ساعتی درخورنده و ارزنده هم نمیرسد؛
و در مقابلِ این کسان،
کسانی را هم -اگرچه انگشتشمار- میتوان یافت که چنان «زمان» را بهکار میآرند و به استخدام درمیگیرند
که ظرفیت و بالندگی و شکوفاییِ هر دقیقهشان، از کیفیت و کارآییِ 60ساعتِ دگران، فراتر و بهتر و زیبندهتر هم هست!...
دکتر ابوالقاسم حسینجانی
1. ارئه توضیحات مفید 2. محترمانه رفتار کردن
3. نرم وملایم سخن گفتن 4. سکوت در صورت لزوم
5. شوخی کم و تبسم فراوان 6 . آراستگی ظاهر
· در نخستین برخورد شما با افراد تاثیر بسیار در نهادشان به جای
می گذارد و واکنش انان را برای مدتی طولانی در قبال شما تعیین میکند.
· هرگاه در برخورد اول با رفتاری نا مطلوب قدر و منزلت خود را از دست بدهیدچه بسا اصلاح این امر به دراز می کشد شاید هم ترمیم نشود.
· به هر حال اظهار چند کلمه در نخستین برخورد از هزار کلمه ای که درآینده به زبان می آیند موثرتر است . به عبارت دیگر مردم پیوسته چهره شما رادر قالب تصویری ماندگار که از نخستین برخورد در ذهنشان نقش بسته مشاهده میکنند وبر اساس ان واکنش نشان می دهند.