زوج جوانی که در مجاورت آپارتمان آقای «امیدوار» زندگی میکردند، دائم با هم بگومگو و جروبحث داشتند و گاهی صدایشان آنچنان بلند میشد که خواهناخواه توجه آقای «امیدوار» را هم به خود جلب میکرد بهطوریکه مدتها بود که این زوج، یکی از دغدغههای فکری آقای «امیدوار» شده بودند. هرچند بارها سعی کرده بود قدم پیشبگذارد، شاید کمکی از دستش برآید اما همیشه این نگرانی که مبادا تصور شود به حریم خصوصی آنان وارد شده، او را از این کار بازداشته بود تا اینکه سرانجام، فکری به ذهنش خطور کرد.
غروب آن روز سرنوشتساز که زوج جوان هر دو در منزل بودند، آقای «امیدوار» زنگ درب آنان را فشرد و پس از لحظهای کوتاه، مرد جوانی درب را بهآرامی گشود و با تعجب پرسید: «فرمایشی دارید؟» آقای «امیدوار» درحالیکه تبسمی بر لب داشت، پاسخ داد: «لطفاًً مرا ببخشید. من همسایهی دیواربهدیوار شما هستم و تاکنون افتخار آشنایی با شما را نداشتهام اما دورادور، شما را دیدهام. راستش من نویسندهی یکی از نشریات هستم و مطالب اجتماعی مینویسم و در این راستا، گاهی لازممیآید از نظر دیگران درجهت تکمیل مقالات، کمک بگیرم. اینبار قصد دارم در مورد «زندگی» بنویسم و بسیار خوشحال میشوم از نظرات شما زوج جوان در مورد «زندگی و مفهوم آن» بهرهببرم. البته بهخوبی میدانم که شاید مشغلههای زندگی، فرصت چندانی به شما ندهد تا این توقع من را برآورده کنید اما اگر این لطف را در حق من بکنید، بسیار قدردان شما خواهم بود. هیچ لزومی هم ندارد با شتاب، پاسخ من را بدهید، میتوانید با حوصله با همسرتان مشورت کنید و سر فرصت، نظراتتان را به من منتقل کنید. فقط تأکید میکنم که اساس و پایهی این مقاله بر نظرات و دیدگاه شما از زندگی استوار است.»
مرد جوان که گویی در مقابل عمل انجامشدهای قرارگرفته باشد، با حالتی که حکایت از عدم رضایت داشت، گفت: «بسیار خوب، سعی خودمان را میکنیم اما انتظار زیادی از ما نداشته باشید، ما خودمان هم هنوز...» اما ترجیح داد ادامهی سخنش را ناتمام بگذارد و فقط گفت: «بسیار خوب، حالا بفرمایید داخل در خدمتتان باشیم.» آقای امیدوار که بهنظر میرسید به هدف خود نزدیک شده است، با خوشرویی پاسخ داد: «قول میدهم در فرصت مناسبی خدمتتان برسم. به امید دیدار.»
روزها از پی هم میگذشتند و دیگر صدای جروبحث از آپارتمان زوج جوان به گوش نمیرسید و این امر برای خود آقای «امیدوار» هم تعجببرانگیز بود. بیش از یک ماه از اولین ملاقات آنان گذشته بود و هنوز زوج جوان پاسخی به درخواست آقای «امیدوار» نداده بودند. کمکم آقای «امیدوار» داشت به این نتیجه میرسید که زوج جوان پی به نقشهی او بردهاند و تصمیم گرفتهاند به بگومگوی خود بهآرامی و بدون جلب توجه، ادامه دهند. تا اینکه سرانجام شبی آقای «امیدوار» با شنیدن صدای زنگ درب آپارتمان، از خود پرسید: «یعنی چه کسی میتواند باشد؟ من که منتظر کسی نیستم.» و پاسخ خود را پس از باز کردن درب و مشاهدهی زوج جوان درحالیکه دستهگل زیبایی در دست مرد جوان بود، گرفت. مرد جوان گفت: «سلام آقای امیدوار، ببخشید که بیموقع مزاحمتان شدیم، فقط به منظور تشکر خدمتتان رسیدهایم.» سپس دستهگل را به طرف آقای «امیدوار» گرفت. آقای «امیدوار» درحالیکه دستهگل را میگرفت گفت: «متوجه منظورتان نمیشوم. مگر من چه کاری برای شما کردهام که مستحق تشکر است؟» زن جوان با خوشرویی پاسخ داد: «واژهی سحرآمیز «زندگی و مفهوم آن» را به ما آموختید.» و مرد جوان ادامه داد: «کلید طلایی مشکلات ما در عدم درک صحیح از «زندگی» بود و از زمانی که سعیکردیم قدر «زندگی» را بیشتر بدانیم، گویی دروازههای جدیدی به سرزمین سعادت و خوشبختی بر روی ما گشوده شد.»
زوج جوان دوباره تشکر کردند و پس از خداحافظی به آپارتمان خود برگشتند. آقای «امیدوار» با لبخندی رضایتبخش درحالیکه گلها را میبویید، با خود میاندیشید: «بهراستی همهی ما گاهی بیش از پند و اندرز، تنها نیاز به تلنگری داریم تا در مسیر زیبای زندگی قرارگیریم.»
عبدالحمید پوراسد
نویسنده و مترجم
مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند" مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان پسر دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند. زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می بارد، آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!
مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!
خدایا! کلبهی کوچک و سبز آرامش مرا بر فراز قلههای سپیدپوش عشقت پایدار بدار.
خدایا! چشمهی جوشان امیدواری مرا در مسیر اقیانوس بینیازی، جاریگردان.
خدایا! آسمان لاجوردی اندیشههای پویای مرا به نور خورشید آستانت گرمابخش.
خدایا! به صندوقچهی کوچک سینهام، تاب طپش پرشور زندگی را ببخش تا وسعت و فراخی یابد.
خدایا! کلام زمینی مرا با آیات الهامبخش الهی، روحی آسمانی بخش تا قلم قادر باشد شکرانهی آن را بهجا آورد.
خدایا! چشمان کوچک مرا به وسعت کائنات بیانتهایت بگشا تا ذرهای از نعمتهای بیشمار تو را نادیده نگیرم.
خدایا! پرندهی سبکبال وجودم را در آشیانهی آغوش پرمهرت آرام ده تا لالایی دلنشین آفرینش، مرا به خواب شیرین با تو بودن فروبرد.
عبدالحمید پوراسد
نویسنده و مترجم
خدایا!
من آموختهام با تو بودن چهقدر آسان است.
من آموختهام در کنار تو بودن یعنی همهچیز.
من آموختهام با یاد تو بودن یعنی اندیشیدن در عمق.
من آموختهام تو را صدا کردن یعنی آرامش خاطر.
خدایا! کمکم کن تا بیاموزم این زندگی را که تو به من هدیه کردهای، شادابتر و سالمتر بسازم.
خدایا! من آموختهام که در هر لحظه به درگاه تو نیایش کنم و شکرگزار دریای بیکران رحمت تو باشم.
«جکسون براون»
من آموختهام که در درون لحظهها زندگی کنم، نه برای لحظهها و حتی بهدنبال لحظهها بروم.
من آموختهام که به خود نگاه کنم و از عقل بیکرانم استفاده نمایم و عشق را در خود و دیگران ببینم و زندگی را یک راز بدانم زیرا بهدنبال راز رفتن، به من زیبایی میدهد.
من آموختهام که زندگی مانند یک پازل است که بهموقع باید قطعههای آنرا کنار هم بگذارم و درنهایت از شاهکاری که در حال ساختن آن هستم، لذت ببرم.
این پازل، مال من است و منحصربهفرد است از تولد تا مرگ.
من خودم را با خود، مقایسه میکنم چون پازل من با دیگری فرق دارد حتی با فرزندم، همسرم، اطرافیانم و انسانهای دیگر.
مسألههای دوران زندگیام که تا به امروز گذشته و قطعههای پازل آنرا چیدهام، در زندگیام نقش بسته است، پس نمیتوانم همان پازل را برای دیگران و حتی برای فرزندم بخواهم، چون با تولد فرزندم در پازل زندگیام، او هم دارای یک پازل میشود و هرچه این پازل توسط اطرافیان، کمتر دستکاری شود، او با رشد خود و تصمیم بهموقع و برخوردار بودن از خلاقیتش، پازل زیباتری نسبت به زمان خود میسازد و از شاهکار خود لذت میبرد. چون در درون لحظهها میتواند با فکر خود و انتخاب صحیح قطعهها حتی با کمترین اشتباه، شاهکار زندگی زیبایش را بسازد.
این شاهکار بهطور دقیق مشخصهی تعهد ریشهدار و پایدار اوست که باعث میشود بر زندگی تسلط یابد. درحقیقت، من با آموختن زندگی زیبا و خود را عاملِ حرکت دانستن، قطعههای پازل را کنار هم میچینم. درواقع صحیحچیدن قطعههاست که مرا ساخته و پرداخته میکند.
بگذارید داستانی از دو برادر دوقلو برایتان بگویم:
دو برادری که یکی در فقر و اعتیاد و دیگری در تحصیلات، ثروت و زندگی زیبا بهسر میبردند، در یک مصاحبه از آنان سؤال شد که عامل بدبختی و خوشبختی شما چه بوده است؟
اولی گفت پدرم، دومی گفت پدرم.
درحقیقت، پدر آنان، یک فرد فقیر و معتاد بود.
اولی با مقصر دانستن پدر و سرزنش خود و دیگران، پازل پدر را تکرار کرد.
ولی دومی با ارادهی خود و عدم مقصر دانستن فردی، پازل منحصربهفرد خود را نقش بست.
آدمی، زندگیِ پیشساخته نیست. این تو هستی که با چیدن بهموقع قطعههای پازل، زندگی هدفمند خود را نقش میبندی و از وقایع و بحرانهای زندگی، جرأت، شهامت، صبوری و پذیرش را میآموزی.
دکتر حمیدرضا ترابی
متخصص بیماریهای مغز و اعصاب
استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند ۵٠ گرم، ١٠٠ گرم، ١۵٠ گرم. استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمیدانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد. شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمیافتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى میافتد؟ یکى از شاگردان گفت: دستتان کمکم درد میگیرد. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟ شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دستتان بیحس میشود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج میشوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات میشود؟ من چه باید بکنم؟ شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقاً. مشکلات زندگى هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهنتان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانیترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگهشان دارید، فلجتان میکنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود. فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهمتر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمیگیرید، هر روز صبح سرحال و قوى بیدار میشوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش میآید، برآیید! دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگى همین است!
راز 10/90 را کشف کن . پی بردن به این راز زندگیت را تغییر خواهد داد.
راز 10/90 باور نکردنی است ! تعداد اندکی از مردم از آن با خبرند و آنرا در زندگی روزمره به کار میبرند .
هر روز میلیونها نفر به نا حق از فشارها ، مشکلات و رنجهایی در عذابند . این آدمها چندان موفق بنظر نمیرسند .
روزهای بد ،
روزهای بدتری بدنبال خواهد داشت.
بنظر میآید دائما وقایع وحشتناکی در حال وقوع است،
استرس همیشه وجود دارد ، از خوشی خبری نیست و روابط بین افراد در حال از هم پاشیده شدن است.
بهترین ساعات عمر با نگرانیها و دلمشغولیهای بیمورد تلف میشود . امکان لذت بردن از زندگی وجود ندارد . دوستیها از بین میروند و زندگی بیر حم و کسالت آور بنظر می رسد . و امکان لذت بردن از زندگی موجود ندارد .
جملات بالا توصیف حا لات روحی شما نیز بود؟ اگر اینطور است نا امید نشوید . شما میتوانید به انسانی کاملا متفاوت تبدیل شوید .
فقط کافیست به راز 10/90 پی ببرید و از آن در زندگیتان استفاده کنید.
این راز میتواند زندگیتان را تغییر دهد . این راز چیست؟
10% زندگی همه ما اتفاقاتی است که میافتد . اما 90% بقیه چی؟
90% بقیه هم عکس العملهایی هستند که ما به آن 10% اتفاقات رخ داده ، نشان میدهیم.
این یعنی چه؟
در واقع هیچ کدام از ما کنترلی روی 10% اتفاقاتی که برایمان میافتد نداریم .
ما نمیتوانیم جلوی خراب شدن اتومبیل مان را بگیریم ، ممکن است هواپیمایمان دیر برسد و تمام برنامه های ما به هم بریزد .
و یا ممکن است ماشین دیگری در ازدحا م و شلوغی خیابان راه ما را بند بیاورد .
بله این عکس العملهای ما است که 90% بقیه اتفاقات را شکل میدهد.
تو هیج کنترلی روی چراغ راهنمایی رانندگی نداری که کی قرمز است یا کی سبز میشود اما میتوانی عکس العمل خود را در مورد چراغ قرمز که طولانی بنظر میرسد کنترل کنی .
با کنترل خودت در مواقع لازم مانع از مورد تمسخر قرار گرفتن توسط دیگران خواهی شد.
مثالی میزنم:
تو در حال صرف صبحانه با خانواده هستی که دست دختر کوچکت به فنجان چای میخورد و همه آن روی لباست میریزد . خوب تا اینجا کنترل اوضاع دست تو نبود و تو نمیتوانستی مانع از وقوع آن شوی . اما خوب دقت کن :
اینکه چه اتفاقاتی بعد از آن بیفتد کاملا در دست توست .
تو عصبانی می شوی ، شاید فحش هم بدهی و به شدت دخترت را برای ریختن چای روی بلوزت دعوا میکنی. دخترت گریه میکند.
تو هم بعد از دعوا کردن او به طرف همسرت برمیگردی و از او هم برای اینکه فنجان چای را درست لبه میز گذاشته
است ، انتقاد میکنی .
درگیری لفظی کوتاهی بین شما پیش میآید . تو با عصبانیت به طبقه ب
زندگیِ هرکس، به قدرِ سرزندگیِ اوست؛
و سرزندگی، یعنی اینکه:
در لحظهی اکنون
بهسر بردن و زیستن و زندگی کردن؛
و از سرچشمهی جوشان و جهانِ همین حالا
-برخوردار و خلاق و آگاه و شاداب و باانگیزه-
دَمزدن و سربرآوردن و جاریشدن و بهراه افتادن.
احیایِ زمان و زمین، از اِحیای متهوّرانه و متحولانهی اندیشه و باور آدمی، آغاز میشود.
این -تنها- شما هستید که میتوانید تکلیفِ خویش را روشنسازید؛
و اصلاً -هم- نباید به روی خودتان بیاورید که نمیشود!...
اگر قرارباشد که روزی به خود بیاییم؛ آن روز، همین امروز است.
هیچ برگی فرونمیریزد،
مگر اینکه -بهگونهای- در سرنوشت جهان اثر میگذارد.
زمان، منتظرِ هیچکس نمیماند؛
و ما هرچه بیشتر صبر کنیم، دیرتر -هم- میشود!
انتظار راستین هرکس، از درون خود او آغاز میشود.
هیچکس نمیتواند یک نفر دیگر را خوشبخت کند.
خوشبختی یا تیرهروزیِ هرکس، بهدست خود اوست.
این، تصمیم، خواست و برنامهریزی هرکسیست
که خوشبختی یا تیرهروزی آنکس را رقم میزند.
همهی هستی و هستیآفرین بزرگ، چشمبهراه حرکتهای حسابشدهی ما هستند.
اگر به راه نیفتیم، هرگز نخواهیم رسید.
اینپا و آنپا کردن، بالأخره آدم را از پا میاندازد!
هیچکس، برای شما کاری نمیتواند کرد؛ این تصمیم و تدبیر خودتان است که میتواند برایتان کاری بکند.
اگر شما یقهی زمان را نگیرید، زمان یقیناً یقهی شما را خواهدگرفت!
اثرگذاری هر دقیقه، گاهی از تأثیر 60ساعت هم بیشتر است.
همیشه -و در هر جایگاهی- هر ساعت، 60دقیقه نیست.
این شما هستید که به زمان معنا میدهید. زمان و زمین، در دستان اراده و همت شما هستند.
برای اینکه به نتیجه و دستاوردهایی اساسی برسیم، باید که کاری اساسی هم بکنیم.
با کارهای روزمره و معمولی و پیش پا افتاده و کوچک نمیشود که به دستاوردهایی بزرگ فرارسید.
«ادیسون» برای اینکه به «لامپ برق» -که خود، انفجاری نو در جهانی نو بود- دسترسی پیدا کند، سعینکرد که کارکرد «شمع» را بهبود بخشد؛ بلکه او دست در دست تهوّر و تغییر و تحول و باورآفرینی، درصددِ آن شد که -پیش و بیش از آنکه چشمان مردمان را روشن کند- اندیشهها و باورهای دنیا را از درون تغییر دهد و روشن سازد و به همهی دنیا بگوید که:
آری، کار دیگری هم میتوان کرد
و طور دیگری هم میتوان روشن شد!...
زمان، همهی دارایی و دارندگیِ آدمیست.
اگر که آدم، همهی دنیا و تمامتِ امکانات و انرژیهای بیرونی را دارا باشد،
اما زمان و فرصت کافی برای بهکارگیری و برخورداری از آنها را در اختیار نداشته باشد،
معنایش این است که: «هیچچیز ندارد!»
برای آنان که «زمان» را نمیشناسند و نمیفهمند، نهتنها 60دقیقه، بهاندازهی یکساعت نیست؛ بلکه بهرهوری و برخورداریِ 60هزاران دقیقهشان نیز بهپای ارزش و اعتبار ساعتی درخورنده و ارزنده هم نمیرسد؛
و در مقابلِ این کسان،
کسانی را هم -اگرچه انگشتشمار- میتوان یافت که چنان «زمان» را بهکار میآرند و به استخدام درمیگیرند
که ظرفیت و بالندگی و شکوفاییِ هر دقیقهشان، از کیفیت و کارآییِ 60ساعتِ دگران، فراتر و بهتر و زیبندهتر هم هست!...
دکتر ابوالقاسم حسینجانی