جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و ردپای آن را. و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.
سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست.
نویسنده: عرفان نظرآهاری
دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید. سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود.
دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت: ? من هستم ، من این جا هستم. تماشایم کنید.?
اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه ی زمستان به او نگاه می کردند، کسی به او توجه نمی کرد.
دانه خسته بود از این زندگی ، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود . یک روز رو به خدا کرد و گفت: ? نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمی آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می آفریدی.? خدا گفت: ? اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آن چه فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی، دیده نمی شوی. خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی.?
دانه ی کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند.
سالهای بعد دانه ی کوچک، سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچکس نمی توانست ندیده اش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه می آمد.
نویسنده: عرفان نظرآهاری
زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای صبحانه را برای شب
درست کند. و من به خاطر می آورم شبی را بخصوص وقتی که او صبحانه ای، پس از گذراندن
یک روز سخت و طولانی در سر کار، تهیه کرده بود. در آن شب مدت زمان خیلی پیش، مادرم یک بشقاب
تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بی نهایت سوخته در جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم که ببینم
آیا هیچ کسی متوجه شده است! با این وجود، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به سوی بیسکویت
دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روز ام در مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه چیزی به پدرم
گفتم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می کردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویت سوخته می مالید و هرلقمه آن را می خورد.
وقتی من آن شب از سر میز غذا بلند شدم، به یادم می آید که شنیدم صدای مادرم را که برای سوزاندن بیسکویت ها از پدرم عذر خواهی
می کرد. و هرگز فراموش نخواهم کرد چیزی را که پدرم گفت: ((عزیزم، من عاشق بیسکویت های سوخته هستم.)) بعداً همان شب، رفتم که
بابام را برای شب بخیر ببوسم و از او سوال کنم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت هایش سوخته باشد. او مرا در آغوش کشید و گفت:
((مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و او خیلی خسته است. و بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز هیچ کسی را نمی کشد!))
زندگی مملو از چیزهای ناقص... و افراد دارای کاستی هست. من اصلاً در هیچ چیزی بهترین نیستم، و روز های تولد و سالگرد ها را
درست مثل هر کسی دیگر فراموش می کنم. اما چیزی که من در طی سال ها پی برده ام این است که یاد گیری پذیرفتن عیب های همدیگر–
و انتخاب جشن گرفتن تفاوت های یکدیگر– یکی از مهمترین را ه حل های ایجاد روابط سالم، فزاینده و پایدار می باشد.
و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب، بد، و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و آن ها را به خدا واگذار کنی.
چرا که در نهایت، او تنها کسی است که قادر خواهد بود رابطه ای را به تو ببخشد که در آن یک بیسکویت سوخته موجب قهر نخواهد شد.
ما می توانیم این را به هر رابطه ای تعمیم دهیم. در واقع، تفاهم اساس هر روابطی است، شوهر-همسر یا والدین-فرزند یا برادر-خواهر یا دوستی!
((کلید دستیابی به شادی تان را در جیب کسی دیگر نگذارید- آن را پیش خودتان نگهدارید.))
بنابراین، لطفاً یک بیسکویت به من بدهید، و آره، از نوع سوخته حتماً خیلی خوب خواهد بود.!.!.!.!
و لطفاً این داستان را برای کسی که زندگی تان را ارزشنمد کرده است بفرستید... من الآن این کار را انجام دادم.
وقتی سارا دخترک هشت سالهای بود، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت میکنند. فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمیتوانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه میتواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را در آورد. قلک را شکست، سکهها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط پنج دلار!
بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغتر از آن بودکه متوجه بچهای هشت ساله شود.
دخترک پاهایش را به هم میزد و سرفه میکرد ولی داروساز توجهی نمیکرد. بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکهها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.
داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه میخواهی؟
دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریض است، میخواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!
دخترک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سرش چیزی رفته و بابایم میگوید که فقط معجزه می تواند او را نجات دهد. من میخواهم معجزه بخرم، قیمتش چند است؟!
داروساز گفت: متأسفم دختر جان، ولی ما اینجا معجزه نمیفروشیم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا میتوانم معجزه بخرم؟
مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید چقدر پول داری؟
دخترک پولها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب، فکر میکنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد!
بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من میخواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر میکنم معجزه برادرت پیش من باشد.
آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.
پس از جراحی، پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات پسرم یک معجزه واقعی بود. میخواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟
دکتر لبخندی زد و گفت: فقط پنج دلار
______
برچسب «متشکر»، نماد زیبایی از درخشش یک انسانِ در مسیر کمال است. سالک مسیر کمال، همواره شاکر است: شاکر خدا و شاکر انسانها. او لحظهبهلحظه بر نعمتها و محبتهایی که از خدای رحمان و از خلق خدا دریافت میکند، توجه دارد و برای آن همواره به شکرگزاری مشغول است. او به مصداق «شکر نعمت، نعمتت افزون کند» همواره نعمتهای بیشتری را از خدای رحمان دریافت میکند و زندگیاش سراسر دستاورد و افتخار است. انسان متشکر، انسانهای دیگر را هم از خود خشنود میکند، آنجا که بر تمامی مهر و محبت آنان توجه دارد و از آنان قدردانی و سپاسگزاری مینماید. او همواره اینگونه با خدایش نجوا میکند:
خدایا! تو را سپاس که بیآنکه از تو بخواهیم، لطف بیکرانت را شامل حالمان نمودی و ما را از «نیستی» به «هستی» و از «عدم» به «وجود» آوردی. خدایا! تو را سپاس که بیآنکه بگوییم، میشنوی و وقتی میخواهیم، میدهی؛ ای خدایی که حتی اگر کم بخواهیم، زیاد میدهی! ای خدایی که بیآنکه بخواهیم، عطا میکنی! ما را همواره شاکر نعمتهای بیکران خود قرارده.
سپاس از خدای رحمان، زادهی عشق است و نیاز به درگاه الهی که درک عظمتش، در ظرف هستی نمیگنجد.
انسان متحولشده که در مسیر کمال به راه افتاده است، میداند که سپاس و قدردانی، چه تحولها میآفریند و چگونه مسیرها و سرنوشتها را تغییر میدهد. علم نشان داده است که حتی نوازش و قدردانی از گلها و گیاهان نیز در رشد و نمو آنها تأثیر دارد. نوازش و سپاسی که به یک گیاه، حیات میدهد، چگونه ممکن است در انسانی که روح الهی در او دمیده شده است و قلب، این کانون عشق و معرفت، عاشقانه در برش میتپد و مغز، این سرچشمهی تفکر و اشراق، در وجودش اندیشهها میآفریند، تأثیری شگفت بر جای نگذارد.
همانگونه که سپاس از خدا، درهای رحمت حق را میگشاید و انبوه موهبتها را به زندگی انسان سرازیر میکند، به همانترتیب، با سپاس از یک دوست، یک عزیز، یک محبوب، یک استاد، یک همکار و... انرژی سیال کائنات به قلب او راه مییابد و تغییر و تحول بسیاری از روابط و دیدگاهها، مدیون همین صفت بارز و ویژگی برجسته است.
لحظهای به کودکان بنگرید و ببینید که چگونه در برابر تعریف و تمجید و سپاس و قدردانی به وجد میآیند و سر از پا نمیشناسند. چه شور و نشاطی در چهرهشان موج میزند و چگونه از صمیم دل میخندند و خوشحال میشوند. بهطور حتم متوجه شدهایدکه بعد از این تعریف و تشکر کوچک، چگونه حاضرند هر کار بزرگی را با شور و شوق و بیآنکه لحظهای درنگ کنند، انجام دهند چراکه خود را کامل و قابل دوستداشتن و احترام دیدهاند. تو با سپاست به او بهترین پیامها را دادهای، چگونه ممکن است بهترین پاسخها را نشنوی؟
در درون همهی ما، کودک زیبایی خفته است که با هر لبخند زیبا و نگاه گرم، با هر سپاس و هر تشکر، بهوجد میآید و در پوست خود نمیگنجد. هر اندازه نیز خود را پشت میزهای مجلل یا در پس نقاب عناوین پنهان کرده باشیم، باز همه اذعان داریم که چه بسیار پیش آمده که میخواهیم صمیمانه دوستمان بدارند و صادقانه سپاسگزار ما باشند؛ به همین خاطر، گامی بزرگ برمیداریم و تحولی در زندگیمان میآفرینیم تا ثابت کنیم که شایستهی سپاس بودهایم.
بکوش تا با قدرت ایمان و نیروی محبت، دروازهی دلها را بازکنی، سپاسگزار باشی تا سپاسگزار تو باشند، دوست بداری تا دوستت بدارند و کودک درون عزیزانت را با پیامیعاشقانه بیدار کنی و بهوجد آوری. آری «در درون همهی ما فرشتگانی وجود دارند که تنها آرزویشان آن است که بیدار و شکوفا شوند».
چه زیباست که ما رهروان مسیر کمال، همواره خود را انسان «متشکر» بنامیم و با این برچسب، همواره به خود القاءکنیم که در هر لحظه باید مأموریت عظیم خود را حس کنیم و با نگاه زیبابین خود، هر نعمتی را از جانب هرکس، شاکر و سپاسگزار باشیم و همواره به خود بگوییم: «من یک انسان متشکر هستم.»
دکتر علیرضا آزمندیان
بنیانگذار تکنولوژی فکر
یک آکواریوم را در نظر بگیرید و آن را به وسیله یک دیوار شیشه ای به دو قسمت تقسیم کنید. در یک طرف، ماهی گوشت خوار و در طرف دیگر ماهی طعمه را قرار دهید. ماهی گوشت خوار هر وقت برای صید ماهی طعمه به سمت او می رود به دیوار برخورد می کند و احساس درد می کند. در نتیجه صید ماهی طعمه را برابر با درد می داند. بعد از چند ماه دیوار شیشه ای بین ماهی ها را بردارید. چه حدس می زنید!
ماهی گوشت خوار باقی عمرش را در گوشه آکواریوم می ماند در حالی که ماهی طعمه در چند سانتی متری او شنا می کند. ماهی گوشت خوار محدوده خودش را می شناسد و فراتر از آن نمی رود.
این داستان شبیه به داستان همه ی ما انسان هاست. شما با دیوار شیشه ای روبه رو نمی شوید در عوض با معلم، والدین و دوستان خود برخورد می کنید که به شما می گویند برای چه کاری ساخته شده اید و چه کاری می توانید بکنید و بدتر از همه با باورهایتان روبه رو می شوید. باورها و اعتقادات شما تعیین کننده قلمرو شماست
تقی زاده
عاقل کسی است که فرق بین خوب و خوبتر را تشخیص دهد.
اغلب دختران و پسران در جامعهی امروزی، موفق شدهاند که به اعتمادبهنفس و اتکا به خویش دستیابند، در مجامع عمومی حضور یابند، تحصیل کنند، در دریای بیکران و پرتعداد جوامع به تعامل با مردم بپردازند و در ارتباط با جنس مخالف در محیطهای شغلی، فرهنگی، خرید، سفر و... انفعالی عمل ننمایند. حقوق خود را شناخته و به آن عمل نموده و آنرا درخواست نمایند، اما همین دختران و پسران جوان که در محیطهای اجتماعی اینچنین توانا عمل میکنند، هنگامیکه پای خواستگاری و ازدواج و صحبت آن به میان میآید، در استرس و فشار قرارگرفته و تنش حاصل از این امر مهم، بر اعصاب و فیزیولوژی و روان آنان تأثیرهای منفی بهجای میگذارد تا جایی که خیلی از گفتنیها، ناگفته باقیمیماند و خیلی از بررسیها انجام نمیشود و خیلی از تحقیقها به تأخیر میافتد و درنتیجه اگر ازدواج سرنگیرد، تجربه و اندوختهی مثبتی از این گذران وقت، حاصل نمیگردد و حتی سرخوردگی و تنفر، از این ارتباطِ بدانجام شکل میگیرد. اگر خدای ناکرده، سرانجام آن به زندگی مشترک منتهی شد که وای بر هر زوجی که عدم شفافسازیهای لازم، آنان را در برابر عمل انجامشدهای قراردهد که این خود، شروع داستان غمانگیز زندگی زوجهایی است که بعد از ازدواج، بهعلت عدم هماهنگی به چهکنم چهکنمهایی میافتند که سرآغاز مشکلهای شدید روحی و لطمههای عاطفی یک نسل را پایهریزی مینهد.
در این مقاله، راهکارهایی برای جوانانی که قصد ازدواج دارند، ارائه گردیده که با توجه به آن و البته با قراردادن آن در متن زندگی خود به گفتوشنودی منطقی در نشست خواستگاری بپردازند:
- بهصورت کلی از خود، گذشته و حال خویش صحبت کنید و از همسر احتمالی خود نیز تقاضا کنید که بهطور متقابل از خود بگوید. (به جزئیات نپردازید)
اولین نمایی که یک فرد از خود میدهد، تصویری است که او از خود دارد، ببینید آیا این تصویر را میپسندید؟ آیا میان گذشته و حال او تغییری مثبت مشاهده میکنید و آیا این تصویر با آنچه شما از او در ذهن دارید و از همسر آیندهتان انتظار دارید، مطابقت دارد؟
- از او سؤال کنید که هدفش از ازدواج چیست؟
ازدواج، یک تعامل چندجانبه است و هدف فردی را جوابگو نیست. اگر مرد یا زنی فقط برای فرار از تنهایی، امرار معاش و یا نیاز جنسی و... به ازدواج تن دهد، در راه پرخطری گام نهاده است. او بهطور دقیق باید بداند که همسرش، دوست او نیست و فراتر از یک دوست و یا یک حمایتکنندهی مالی در زندگیاش ارزش دارد.
- مسؤولیتپذیری او را بسنجید:
میتوانید با سؤالهایی در ارتباط با خانواده و یا دوستان و همکارانش و اینکه در چه مواقعی با آنان بیشتر ارتباط دارد (شادی یا غم) آگاه شوید که او نسبت به کسانی که دوستشان دارد تا چه حد احساس مسؤولیت میکند و در مواقع اضطراری، اولویتها را برای خود درنظر میگیرد یا عزیزانش؟ این سؤال را از خود نیز بپرسید.
- اعتماد او را به جامعه و اطرافیانش بررسی کنید:
شک، بدبینی و بیاعتمادی، پایههای لرزانی را در زندگی زناشویی بنیان مینهند. دیدگاه خوشبین و امیدوارانه به آینده، زیربنایی برای تلاش مداوم است. پنجرهی نگاه او را نسبت به جامعه و اطرافیانش ارزیابی نمایید. آنانی که از سرنوشت گله دارند، درحقیقت از خود گلهمندند و نمیتوانند نسبت به اطرافیان خویش، خوشبین باشند.
- هماهنگیهای سلیقهای همدیگر را مقایسه کنید:
زندگی مشترک، نیاز به همکاری، همفکری و همدلی دارد که در صورت درک متقابل، امکانپذیر میباشد. برای این همآوایی، بهتر است که بهصورت نسبی، سلیقههایتان در یک راستا باشد. پس سلیقههای خود را بازگو و نظرهای او را جویا شوید.
- از وضعیت اقتصادی همسر احتمالیتان آگاه شوید:
از مهمترین موارد مشکلزا در روابط زوجها، عدم شناخت کافی از وضعیت مالی یکدیگر میباشد. مهم این است که از هماکنون بدانید که در آینده، خود را باید در چه سطح اقتصادی قراردهید تا قصری خیالی برای خود تصور نکنید. در رابطه با این گزینه، بهگونهای شفاف گفتوگو کنید. مهم این است که وضعیت مالی همسر شما اکنون در چه سطحی است نه در آینده.
- نظر او را در ارتباط با تشریک مساعی جویا شوید:
اگر کسی که با او ازدواج میکنید، دیدگاهی افقی به شما داشته باشد و از بالا به شما نگاه نکند، از شما در کارهایش مشورت خواهد گرفت و شما در شادیها و مشکلهای یکدیگر سهیم میشوید و نسبت به نظرهای همدیگر جبههگیری نمیکنید.
- دربارهی کسانی که برای شما و او مهماند، با یکدیگر صحبت کنید:
اگر در آغاز زندگی مشترک، اهمیتی که برای خانواده و دوستان خود به نسبت اولویت قائلاید را مطرح کنید، در طول زندگی از روابط صمیمانهی او با گروهی از افراد نخواهید رنجید. حد و حدود این اهمیت را سؤال کنید و دربارهی خود نیز اولویتهایتان را مطرح کنید.
- حریمشناسی و احترام را در رفتار او جستوجو نمایید:
احترام زوجها در زندگی برای یکدیگر و عدم حرمتشکنی، مانع کدورتهای کوچک خواهد شد. آجرهای بیاحترامی را اگر به سمت یکدیگر نشانه بگیرید، پس از مدتی خانهای وسیع از کینه و دلسردی ساخته خواهد شد. باید پذیرفت که هر انسانی، منحصربهفرد است و حریم خود را دارد. از او دامنهی اعتدال حرمت را برای همسرش سؤال کنید و خود نیز در این مورد نظر دهید.
- نظر او را در مورد پیشرفت و رشد در طول زندگی سؤال کنید:
همسران میبایستی بستر نرم و مناسبی برای رشد و پیشرفت روزافزون یکدیگر باشند تا به موازات یکدیگر تعالی یابند و راکد نمانند. گاه لازم است که یکی از زوجها به ادامهی تحصیل، یادگیری هنر و یا زندگی در شهری دورافتاده بپردازد، همراهی در این مواقع، ضروری است.
- خواستههای موردنظر خود را بدون شرم، بازگو کنید:
اگر ازدواج در این مقطع سرنگیرد، بهتر از این است که در مرحلههای بعدی، وقتی هزینههای عاطفی و اقتصادی بسیاری برای آن انجام شد، بههم بخورد. ملاکها، ارزشها، خواستهها، توقعها و تفکرهای خود را بدون شرم بیان کنید تا تصمیم شما از روی منطق باشد و زندگیتان را با کسی سهیم شوید که بر شما بیفزاید نه اینکه از داشتههایتان بکاهد.
شیرین طباطبایی
کارشناسارشد روانشناسی
برای قویتر شدن، نقطهضعفهایت را فاش کن
این یک جملهی آشنا، رایج و کلیشهای است: «برای پیروزی بر هر حریف و دشمنی، سعیکن به نقاط ضعفش دست پیدا کنی و از همان نقطه، حریفت را شکست داده و خاکسترنشین کن یا برای پیروزی بر حریف، نقاط ضعف و قوت او را شناسایی کرده و با فشار بر نقاط ضعف او، بهطور حتم او را با شکست سختی مواجه خواهی کرد.»انکارناپذیر و غیرممکن است که داشتن نقطهضعف را کتمان نموده یا ادعا کنیم که هیچ نقطهضعفی نداریم. در هر صورت، نقطهضعف وجود دارد و باید آنرا پذیرفت. حال ترس از برملا شدن نقطهضعف، معضلی بزرگتر از خود نقطهضعف است چراکه در این مقوله، دو اثر سوء و روانی منفی وجود دارد:- ترس ممتد و همیشگی همراه با احساس منفی دائم، کمکم به یک عادت و خلقوخوی ناپسند تبدیل میشود.- پابرجا ماندن نقطهضعفی که میدانیم و میشناسیم.نکتهی جالب، اینجاست که هر نقطهضعفی میتواند مورد استفاده یا سوءاستفادهی دوست و دشمن، آشنا و غریبه قرارگیرد؛ دشمن برای ضربه زدن و نابودی کامل و دوست برای اعمال فشارهای روحی- روانی و گاه عاطفی و شاید حتی برای مزاحی زودگذر. پیشنهاد من این است، بیایید سنتشکنی کرده و بهجای اینکه در کابوس پنهاننمودن دست و پا بزنیم یا خود را دچار هیولای ویرانکنندهی برملا شدن این نقیصه (نقطهضعف) بنماییم، بیهیچ ترس و واهمهای، نقطه یا نقاط ضعف خود را فاش و برملا سازیم. بله، خودمان این کار را با رغبت کامل، حتی از روی عمد انجام داده و شاهد نتایج شگفتآور آن باشیم. این کار، کمترین فایدهاش، بستن راههای نفوذ حریف برای شکست و یأس و ناامیدی ما قبل از شناسایی از طرف اوست یعنی دانسته، راه عبور دشمن برای ضربه زدن را خودمان برایش ترسیم نموده، او را مجبور کنیم در راهی قدم بردارد که ما میخواهیم؛ راهی که خود طراح آن هستیم و بر تمام ریزهکاریهای آن، اشراف کامل داریم. اینجاست که دیگر غافلگیر نشده و وارد یک نبرد پیدا و مشخص که شبیخون و اصل غافلگیری در آن کوچکترین نقشی ندارد، میشویم. واضح و آشکار است که هیچکس شکست را دوست ندارد و در اصطلاح، کم آوردن و دچار بیم و ضعف شدن را هم بهآسانی نخواهد پذیرفت. حال وقتی ما بدانیم که طرف مقابل در هر نقش و پوششی، آشکارا بر نقطهضعف ما واقف است، اولین و نزدیکترین فایدهی حاصله، از بین رفتن ترس و هراس مستمر از برملا شدن این معضل خواهد بود. حالا دیگر حواسمان جمع خواهد بود و تمام هم و غم خود را معطوف به آن نقطهی آسیبپذیر خواهیم نمود. زندگی و روابط و اتفاقات پیچیدهی آن، به مثابهی یک بازی بزرگ و هدفمند شطرنج است.برای مثال تصور کنید تصمیم دارید با حریفی قدر و حرفهای در صفحهی شطرنج، نبردی را پیریزی نمایید. سبک و سیاق بازی شما، بهگونهای است که وابستگی شدیدی به مهرهی رخ یا اسب یا هر دو دارد. در عرصهی بازی شطرنج، این خود میتواند یک نقطهضعف باشد (گاه حذف هر نقطهی قوتی، تبدیل به یک نقطهضعف خطرناک و اثرگذار میشود) حال آنکه با کمی هوشمندی، صبر، تمرکز و ابتکار، میتوان آن نقطهضعف را طعمه قرارداده و بر حریفی که ما را آسان پنداشته، فائق آییم چراکه حریف، تمام سعی خود را بهکار خواهد بست تا با خارج نمودن رخ یا اسب، ما را خلع سلاح نموده، ابتکار بازی را خود بهدست گرفته و ما را با شکستی سخت و در عین حال سریع و آسان، روبهرو سازد ولی در اینجا ما میتوانیم در نقش یک انسان مبتکر و خلاق ظاهر شده، ابتدا روشهایی را بیازماییم که کمتر به رخ و اسب نیاز داشته باشیم و درعین حال با طعمه قراردادن رخ و اسب، بهترین و مفیدترین مهرههای حریف را از صفحهی نبرد خارج نماییم.در سایهی ترس از نقطهضعفها خوابیدن، یعنی پذیرش شکست قبل از هر هجوم و حملهای. وقتی بدانید که همه یا دستکم کسانی که بهنوعی خواهان عدم پیروزی و موفقیت شما هستند، آشکارا از نقطهضعف یا نقاط ضعفتان باخبرند، هوشیارانه تمام توجه و حواس خود را به آن نقطه معطوف خواهید ساخت و نیز برای رهایی و تبدیل ضعف به قدرت، خواهناخواه دستبهکار خواهید شد. بهطور قطع برای هر فردی، ادامهی وجود نقطهضعفی که آشکارا همه از کم و کیف آن بهخوبی واقفاند، صورت خوشایندی نخواهد داشت و بهطور حتم با تمرکز بیشتر و بدون ترس از برملا شدن نقطهضعف، درصدد برطرف ساختن آن برخواهد آمد.کوتاه سخن اینکه بهجای غصه خوردن و در لانه خزیدن از ترسِ اینکه مبادا اطرافیان که لزوماً میتوانند دشمنان ما هم نباشند، بلکه شاید حریف دوستداشتنی ما باشند، از وجود چند نقطهضعف کوچک یا بزرگ ما درصدد ضربه زدن یا سوءاستفاده و امتیازگیری برآیند و یا مایهی شرمساری و سرافکندگی ما شوند، با نهایت شهامت و اقتدار، با اعلام یا اعتراف به آن معضل بزرگ یعنی نقطهضعفی که باعث ایجاد همهی دردسر شده است، هوشیارانه از راههای نفوذپذیری و ضربه خوردن، محافظت نموده و درصدد از بین بردن آن برآییم.بهعنوان مثال ممکن است روزگاری دورتر از زمان حال، شما به واسطهی آنچه بهاختصار آنرا عدم آگاهی نام مینهیم، عمل زشت و ناپسند سیگار کشیدن را انجام میدادهاید، پس از مدتها با علم به مضر بودن آن، خود را از دام بلایی مرگآور، رها نموده و با هر جانکندنی، موفق به ترک سیگار گردیدهاید. حال در جمعی حاضر شدهاید که بهشدت با سیگار و سیگاری برخوردی تند و نامناسب دارند. در آن جمع، یک نفر از سیگاری بودن شما باخبر بوده اما خبری از ترک آن ندارد. شاید شما از ترس برملا شدن یا ترس از برخورد بد آنان، خود را مجبور به ترک آن محل نموده یا کل تمرکز خود را از دست داده و فکر و ذهنتان را مشغول فرار از این رسوایی بهظاهر بزرگ نمایید. پیشنهاد من این است که خودتان ابتکار عمل آن محفل را بهدست بگیرید؛ به اینترتیب که مسیر فکری را هدایت نموده، خودتان به معضلی که الآن برای شما نقطهضعف شده است، اشاره نموده و با صداقت و متانت، به آن روزگاران پراشتباه، اشارهای کرده و سپس پیروزمندانه بیان دارید که به اشتباه مضحک خود پیبرده و حال از آن دام ویرانکننده، رها شدهاید. مطمئن باشید با این روش برخورد، مورد تشویق و احترام قرار خواهید گرفت و ناخودآگاه، راه سوءاستفاده از این موضوع را مسدود ساخته و خود را از شر ترس این رسوایی احتمالی، رها ساختهاید. بیایید بهجای فرار و ترس از فاش شدن نقطهضعف، آنرا آشکارا بیان داریم. مطمئن باشید این شیوهی رفتاری، در موفقیت و قویتر شدن ذهن و فکر، مفید واقع خواهد شد.
رضا بردستانی Reazabardestani50@hotmail.com
دهگام برای تراز خانواده
پدران و مادران از زمانی که صاحب فرزند میشوند، برای نوزاد تازهرسیدهشان رؤیاهای بسیاری را در سر میپرورانند. او را در ذهن خود به مدرسه میفرستند، دارای مقام و منصب میبینند و در لباس عروسی و دامادی تصور میکنند. آنچه در اندیشهها و تخیل آنان تجسم مییابد، چیزی نیست جز آرزوهایشان و اینگونه است که زندگی انسانها بهسوی هدفهای جزئی که سرچشمه گرفته از هدفهای نهایی آدمی است، حرکت و سیر تحولی مییابد.
ازدواج نیز یکی از آرزوهای دوستداشتنی و شیرین پدران و مادران برای فرزندانشان و پسران و دختران برای خودشان است. اینکه آیا ازدواج در ذهن افراد بهصورت تکبعدی مانند عکسهای یک مجله ردیف میشود یا تصوری چندبعدی مانند مکعبی چندوجهی دارد، چیزی است که بسته به نوع تفکر افراد، متغیر است. دختری که به همسریِ مردی درمیآید، در ذهن خود، لباس سپید عروسی، حلقهی ازدواج، خانهای گرم و مطبوع و تکیهگاهی مطمئن را میسازد و مادری که پسرش داماد میشود، در ذهنش رسیدن به مرحلهای جدید از تکامل، اعتمادبهنفس و سرانجامیافتن فرزندش را میبیند. با این تفاصیل، انسان، موجودی چندبعدی است. درعین اینکه همسر است، فرزند هم هست و میتواند در همین شرایط، پدر و مادر نیز باشد و در کنار آن معلم، کارمند و یا رئیس هم باشد. قالبیافتن هر نقشی در جایگاه خود، هنری است که فقط از انسانها و آن هم از افرادی که اندیشمند، متفکر، صبور و عادلاند برمیآید.
آنچه در این مقاله قصد پرداختن به آن را دارم، نقشیابی مردان و زنان در قالب یک همسر مهربان و آگاه و یک فرزند وظیفهشناس و مدبر است، درحالی که جایگاه او در یک نقش، آسیبی به نقش دیگر این فرد، وارد نیاورد. توصیههایی که به همسران در این راستا میشود، میتواند زندگی شیرینی را برای آنان به ارمغان آورد:
در امر ازدواجتان بهطور حتم با پدر و مادر خود مشورت کنید:
اگر همسرتان را خودتان انتخاب نمودهاید، برای استفاده از تجربههای پدر و مادرتان، از قبل در مورد زندگی مشترک با آنان مشورت کنید و اطلاعات مثبتی که در مورد شریک آیندهی زندگی مشترکتان دارید، در اختیار آنان قراردهید و نظرشان را در مورد جزئیات امر، جویا شده و به عقیدهی آنان احترام گذاشته و عمل کنید تا از همان ابتدای امر، همهی شما در یک سنگر باشید.
قبل از ازدواج، دربارهی اهمیت خانوادهتان (برای شما) با همسر آیندهتان گفتوگو کنید:
در دوران نامزدی، ارزشهای پدر و مادر را برای همسر آیندهتان ترسیم نموده و به او بگویید که آنان جزو ارکان زندگی شما هستند و میبایستی با هم در رسیدگی به آنان تلاش کنیم.
حریم و محدودهی خصوصی خود را برای پدر و مادر مشخص کنید:
جنگ اول، بهتر از صلح آخر است. قدمبهقدم برای پدر و مادرتان توضیح دهید بعد از ازدواج، زندگی مستقلی دارید که باید برای آن وقت بگذارید و احتیاج به درک متقابل دارید.
وقت خود را بهصورت عادلانه در اختیار همسر و پدر و مادرتان قرار دهید:
اگر همسرتان مایل است که او را برای خرید و یا مطب پزشک همراهی کنید، بهطور حتم این کار را انجام دهید و در کنار آن، زمانی را برای کارهای ضروری و همنشینی با پدر و مادرتان اختصاص دهید، البته توجه داشته باشید که شما تنها همسر یکنفر هستید اما اغلب پدران و مادران، بیش از یک فرزند دارند. پس عدالت به معنای تساوی نیست، به معنای قرارگرفتن هرچیز در جایگاه خود میباشد.
تنها فردی که میتواند رابطهی بین شما و خانوادهاش را تحکیم بخشد، شما هستید:
اگر شما هرکدام از عزیزانتان را در جایگاه خود محترم شمرده، دوست بدارید و همراهی کنید، هرگز بین عزیزانتان کدورت ایجاد نمیشود. آنچه شما در غیاب عزیزانتان بر زبان میآورید، سازندهی الگویی است که از آنان در ذهن فرد متقابل میسازید. برای نمونه، اگر به همسرتان بگویید: «حوصلهی خانهی مادر و پدرم را ندارم» و یا به پدر و مادرتان بگویید: «همسرم، غرغروست و یا خسیس است» از یک جملهی سطحی و ساده، ذهنیتی پاکنشدنی و غدهی چرکینی را در اعماق وجود اطرافیانتان ایجاد کردهاید که درآوردن آن، مستلزم تخریب بسیار است.
هرگز ارتباط مادی و معنوی خود را با پدر و مادرتان از همسرتان پنهان نکنید:
از آنجایی که همسرتان، شریک زندگی شماست، پنهان کردن این مسائل به بهانهی اینکه یک مسألهی فردی است، در او ایجاد حساسیت کرده و خود را در جمع خانوادهی شما، غریبه احساس میکند. با او مشورت کنید و از پیشنهادهای سازندهاش استقبال کنید.
تفاوت غرزدن و راهکار خواستن را بشناسید:
اگر مایل هستید راهنمایی از پدر و مادر و یا همسرتان در مورد برخی نارساییهای زندگیتان درخواست کنید، مشکل خود را نه بهصورت گلایه بلکه به صورت طرح سؤال مطرح نمایید. برای نمونه، «مادر، بهنظر شما اگر خانمها کلاس آشپزی بروند بهتر است یا آشپزی را بهصورت سنتی از بزرگترها بیاموزند؟»
مناسبتهایی که برای پدر و مادر و همسرتان هدیه تهیه میکنید، تا حد امکان یکسان باشد:
اگر برای روز مادر، هدیهای خریدید، روز زن را فراموش نکنید و اگر به تولد اهمیت میدهید، برای هر دو یکسان باشد. حتی اگر برای سالگرد ازدواجتان اهمیت قائل هستید، در روز سالگرد ازدواج پدر و مادرتان، با گل و شیرینی به دیدارشان بروید. مهم، کیفیت یک ارمغان است نه گرانی و کمیت آن.
در گذراندن وقتهای فراغتتان با پدر و مادر، افراط نکنید:
بهطور حتم هر زن یا مردی دوست دارد خیلی از وقتها با همسرش تنها باشد، بهخصوص در سفر که موقع استراحت است و بهطور معمول در طول سال، زمان محدودی هم دارد. لزومی ندارد در هر سفر که میروید، پدر و مادرتان هم همراهتان باشند اما هرچند وقت یکبار هم سفری با علاقه و سلیقهی پدر و مادرتان ترتیب دهید و آنان را بسته به نوع زیارتی و سیاحتی در این سفر همراهی کنید.
مسؤولیتپذیر، قدرشناس و سرمشق باشید:
نقش خود را در زندگی زناشویی بهعنوان یک شریک عاطفی- اقتصادی بهدرستی ایفا کنید و در کنار آن، نیازهای واقعی پدر و مادر را بشناسید و بهموقع برآورده کنید و قدرشناس زحمتهای آنان باشید. رفتار شما میتواند بهترین الگو برای فرزندانتان در سالهای آینده که بهسرعت و پرشتاب خواهند رسید، باشد تا آنان با یادگیری از آموزههای تربیتی پدر و مادرشان بتوانند در ترازوی عدالت خانواده، کفههای مناسبی را بنشانند و شادکامی را در آینده به شما هدیه نمایند.
شیرین طباطبایی
کارشناسارشد روانشناسی
مجازی یعنی چی عمو؟
روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم. در رستوران محل دنجی را انتخاب کردم، چون می خواستم از این فرصت استفاده کنم تا غذایی بخورم و برای آن سفر برنامه ریزی کنم. فیله ماهی آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم. در انتهای لیست نوشته شده بود: غذای رژیمی می خورید؟ ... نه ! نوت بوکم را باز کردم که صدایی از پشت سر مرا متوجه خود کرد:
- عمو... میشه کمی پول بهم بدی؟
- نه کوچولو، پول زیادی همراهم نیست.
فقط اونقدری که بتونم نون بخرم ... باشه برات می خرم.
عمو اینچیه
پیام های الکترونیکی که مردم از طریق اینترنت می فرستن. متوجه شدم که چیزی نفهمیده. برای اینکه دوباره سئوالی نپرسد گفتم:
- اون فقط یک نامه است که با اینترنت فرستاده شده - بله در دنیای امروز خیلی ضروریه
- اینترنت چیه عمو؟
- اینترنت جائیکه که با کامپیوترمیشه خیلی چیزها رو دید و شنید. اخبار، موسیقی، ملاقات با مردم، خواندن و نوشتن، رویاها، کار و یادگیری. همۀ این ها وجود دارن ولی در یک دنیای مجازی.
- مجازی یعنی چی عمو؟
تصمیم گرفتم جوابی ساده و خالی از ابهام بدهم تا بتوانم غذایم را با آسایش بخورم.
دنیا مجازی جائیکه که در اون نمیشه چیزی رو لمس کرد. ولی هر چی که دوست داریم اونجا هست. رویاهامون رو اونجا ساختیم و شکل دنیا رو اونطوری که دوست داریم عوض کردیم. چه عالی. دوستش دارم..
- کوچولو فهمیدی مجازی چیه؟
آره عمو. من توی همین دنیای مجازی زندگی می کنم.
- مگه تو کامپیوتر داری؟
- نه ولی دنیای منم مثل اونه ... مجازی: مادرم تمام روز از خونه بیرونه ، دیر برمی گرده و اغلب اونو نمی بینیم. وقتی برادر کوچیکم از گرسنگی گریه می کنه، با هم آب رو به جای سوپ می خوریم خواهر بزرگترم هر روز میره بیرون. میگن دست فروشی میکنه اما من نمی فهمم چون وقتی برمی گرده می بینم که خسته و عصبانی است
پدرم سالهاست که زندانه و من همیشه پیش خودم همۀ خانواده رو توی خونه دور هم تصور می کنم. یه عالمه غذا، یه عالمه اسباب بازی و من به مدرسه میرم تا یه روز دکتر بزرگی بشم.
- مگه مجازی همین نیست عمو؟! قبل از آنکه اشکهایم روی صفحه کلید بچکد، نوت بوکم را بستم. صبر کردم تا بچه غذایش را که حریصانه می بلعید، تمام کند. پول غذا را پرداختم. من آن روز یکی از زیباترین و خالصانه ترین لبخندهای زندگیم را همراه با این جمله پاداش گرفتم:
ممنونم عمو، تو معلم خوبی هستی. آنجا، در آن لحظه، من بزرگترین آزمون بی خردی مجازی را گذراندم.
بدترین بداخلاقیها در حضور معلم اخلاق بروز میکند پس لطفاً نقش معلم اخلاق را بازی نکنید که اجباراً یکی شاگرد خواهد شد و شاگرد هم شیطنت خواهد کرد.بهتر است هر دو شاگرد بمانید. ما ازدواج نکردهایم که یکدیگر را تغییر دهیم چراکه با تغییرنکردهی یکدیگر ازدواج کردهایم!
اینکه میخواهم با ازدواج به رشد و تعالی دستیابم،در مورد کسی که پیش از ازدواج اثری از رشد و تعالی در او نیست، بیشتر به یک شوخی شبیه است.
· تا زمانیکه عروس هستی، او هم یک مادرشوهر خواهد بودپس دختر باش تا او مادر شود.
· تا زمانیکه داماد هستی، او هم مادرزن است پس پسر باش تا او مادر شود.
بهِت گفته باشم:تا مرا دعوت نکنند من هیچجا نمیروم.به خودت بیاتو بدون دعوت و اختیار پا به جهان گذاشتهای!
· تا زمانیکه مادرشوهر هستی، او هم ناچار عروس خواهد بود.پس مادر باش تا او دختر شود.
· تا زمانیکه مادرزن هستی، او هم ناچار داماد خواهد بودپس مادر باش تا او پسر شود.
شایعترین علتِ عدم تغییر،درخواست برای تغییر است.درحالی که تغییر نیز تغییر نمیکند! اگر:ابراز محبت زبانی را بهزور از همسرتان بخواهید،تنها از اویک متظاهر خواهید ساخت.
اگر:از خطاهای کوچک همسرتان چشم نپوشید،او از خطاهای بزرگ شما چشم نخواهد پوشید
ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا بهشمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال، در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود، هزینه میکرد.این آزمایشگاه، بزرگترین عشق «ادیسون» بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکلمیگرفت تا آمادهی بهینهسازی و ورود به بازار شود. همین روزها بود که نیمههای شب، از ادارهی آتشنشانی به پسر «ادیسون» اطلاع دادند که آزمایشگاه پدرش در آتش میسوزد و کاری از دست کسی برنمیآید و تمام تلاش مأموران، فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانهاست!
آنان تقاضا داشتند که موضوع، بهنحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.پسر با خود اندیشید که به احتمال زیاد، پیرمرد با شنیدن این خبر، سکته میکند بنابراین از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه، روی یک صندلی نشسته و سوختن حاصل تمام عمرش را تماشا میکند!پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او میاندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بهسر میبرد. ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سرشار از شادی گفت: «پسر تو اینجایی؟ میبینی چهقدر زیباست؟ رنگآمیزی شعلهها را میبینی؟ حیرتآور است! من فکر میکنم که آن شعلههای بنفش، به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر بهوجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظرهی زیبا را میدید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظرهی زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟»پسر حیران و گیج جواب داد: «پدر، تمام زندگیات در آتش میسوزد و تو از زیبایی رنگ شعلهها صحبت میکنی؟ چهطور میتوانی؟ من تمام بدنم میلرزد و تو خونسرد نشستهای؟!»پدر گفت: «پسرم از دست من و تو که کاری برنمیآید. مأموران هم که تمام تلاششان را میکنند. در این لحظه بهترین کار، لذتبردن از منظرهایست که دیگر تکرار نخواهد شد. در مورد آزمایشگاه و بازسازی یا نوسازی آن، فردا فکر میکنیم! الآن موقع اینکار نیست! به شعلههای زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!»«توماس آلوا ادیسون» سال بعد، دوباره در آزمایشگاه جدیدش، مشغول بهکار بود و همان سال، یکی از بزرگترین اختراعهای بشریت یعنی «ضبط صدا» را تقدیم جهانیان نمود. او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد.
چند سال پیش در یک روز گرم تابستانی در جنوب فلوریدا، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره کلبه نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت می برد.مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می کند، مادر وحشت زده به طرف دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت.تمساح با قدرت می کشید ولی عشق مادر به کودکش آن قدر زیاد بود که نمی گذاشت او بچه را رها کند. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریادهای مادر را شنید، به طرف آن ها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت.پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی نسبی بیابد. پاهایش با آرواره ها تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود.خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخم هایش را به او نشان دهد.پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: «این زخم ها را دوست دارم؛ اینها خراش های عشق مادرم هستند.»